نگاش کردم. گفت: چیه؟ به چی زل زدي؟! یه لبخند مسخره اي زدم و گفتم: ناز شدي... امشب حتما برات خواستگار پیدا می شه! - حیف که آرایشم خراب می شه وگرنه می دونستم باهات چیکار کنم! چیزي نگفتم. موقع راه رفتن به باسنش که عین دمبه ي گوسفند چپ و راست می شد نگاه کردم. با خنده رفتم اتاقم. یه شلوار لی مشکی و یه تونیک سفید که از بالاي رون راستم به صورت کج تا بالاي زانوي چپم میومد، زیر سینم چین هاي درشت داشت که با نوار قرمز دوخته شده بود با ی ه روسري مخلوط سفید قرمز ریشه دار و یه صندل انگشتی قرمز پاشنه سوزنی سفید که با سه تا بند باریک از وسط انگشتم به دور مچ پام پیچ می خورد پوشیدم. تو آینه به خودم نگاه کردم؛ خوب شده بودم. سریع رفتم به آشپزخونه. کسی نبود. انگار دیر کردم. یه خیار از رو میز برداشتم. به کابینت تکیه دادم و یه گاز بهش زدم که خاتون اومد تو. سر جاش وایساد سر تا پامو نگاه کرد. انگار خشکش زده بود! یهو با لبخند گفت: ماشاا...! هزار ماشاا... چقدر خوشگل شدي! اومد جلو بغلم کرد: چقدر خوشتیپی دختر! از بس لباساي عتیقه ي منو می پوشیدیا، این قد دخترونت مشخص نبود... دختر تو که انقدر خو ش اندامی، چرا لباس خوشگلاتو نمی پوشیدي؟ ها؟ نگاه! صندل قرمزت چقدر به پاي ظریف و سفیدت میاد... حیف که لاك نزدي... یه لاك صورتی خوشگل برات می خرم. من با تعجب و هاج و واج، هر جایی که خاتون می گفت رو نگاه می کردم! انگار اون بیشتر از من با این لباسا ذوق کرده! خوبه آرایش نکردم! دوباره بغلم کرد و گفت: اگه امشب آقا تو رو با این لباس ببینه شک می کنه خودت باشی! ویدا اومد؛ با تعجب بهم نگاه کرد. خاتون ازم جدا شد و به ویدا گفت: - خوشگل شده نه؟ الهی قربونت برم! امشب دیگه هیچ کس نمی تونه بهت بگه زشت... هر کی گفت خودم جوابشو می دم. ویدا انگار از تیپ جدید من خوشش نیومد. قیافش گرفته شد و گفت: اصلا هم خوب نشده! بد بود، بدتر شد! اگه تعریف و تمجداتتون تموم شده، بیاید کمک! رفت بالا. خاتون گفت ! وا: حسود هرگز نیاسود! بریم مادر! با هم رفتیم بالا. یه خواننده، خارجی می خوند. معلوم نبود چی براي خودش بلغور می کنه؟ به همه نگاه کردم شاید امیرو ببینم. سرمو چرخوندم، دیدم یه گوشه وایساده و با لبخند به من نگاه می کنه. با دست اشاره کرد برم پیشش. با خوشحال و ذوق رفتم پیشش و گفتم: سلام هنرمند! خوبی؟! یه قدم رفت عقب و نگاهی بهم انداخت و گفت: عالی شدي! یا خدا! این چی بود گفت؟! انتظار نداشتم همچین حرفی بهم بزنه. از خجالت گر گرفتم و سرمو انداختم پایین. سرشو پایین گرفت و نگام کرد و گفت: بازم چیزي گم کردي رو زمین؟!! سرمو بلند کردم و با لبخند گفتم: من به این تعریفا عادت ندارم! خندید و گفت: آها! می گم چرا لپت سرخ شده؟ فکر کردم رژگونه زدي! لبمو گاز گرفتم و به اطراف نگاه کردم. نکنه کسی صدامونو بشنوه. گفت: راستی با آراد چیکار می کنی؟! - هیچ! مثل سابق به جون هم می افتیم ولی تو خیلی بی معرفتی! یه زنگ نزدي حال منو بپرسی. نگفتی ممکنه منو به کشتن بده؟! - چون خیالم راحته باهات کاري نداره... بهم یه قولی می دي؟ چی؟ - دیگه فرار نکن! آراد هر چقدر بداخلاق و اخمو و بد باشه، به اندازه پسرایی که تو خیابونن نیست. - باشه قول می دم این دفعه خواستم فرار کنم، بیام پیش تو! - عالیه! بعد از مهمونی یادم بیار میخوام یه چیزي بهت بدم. - چی؟ - بعدا می فهمی! یهو یکی از پشت بازمو گرفت. برگشتم دیدم کاملیاست. با چشاي گشاد، ذوق زده گفت: - بابا خوش اندام! یک ساعته دارم نگات می کنم می گم خدا ای این کیه داره با داداش من حرف می زنه؟! تو این اندامتو کجا قا می کرده بودي ما نمی دیدیم؟! - از عرض اندام خوشم نمی اومد! خیلی خوش تیپ شدي. کاش یه آرایشی هم می کردي، دیگه می شدي نور علی نور و رو ي همه دختراي مجلسو کم می کردي! بیا بریم می خوام به دوستام معرفیت کنم. بدون اینکه منتظر جواب من باشه، دستمو کشید. گفتم: کاملیا جان! دستمو لازم دارم! - می دونم جیگر! چون هنوز لباس منو ندوختی! خندیم و گفتم: خیلی پررویی! رفتیم پ یش دو تا از دوستاش. گفت: بچه ها این خانم مانکنه آینازه! اینم شقایق و بهاره، از بچه هاي تئاترن. باهاشون دست دادم که شقایق گفت: من تاحالا ندیدمتون. کاملیا: بابا این همونه که اون شب حمیدو ضایع کرد و گفت: شلوارتو دربیار! شقایق گفت: واي خدا! چقدر عوض شدي! ببخشدا اون شب خیلی شلخته بودي ولی امشب محشر شدي! بهاره: راست می گه! فکر کردم یکی از مهمونایی. خواستم از کاملیا بپرسم این دختره کیه؟ داشتیم از تعریفات دخترا ذوق مرگ می شدیم که شقایق با این حرفش ذوقمون خشک کرد. شقایق گفت: چشمات خیلی نازه. عین گربه است!