#پارت_161
#افسردگی
و کار های دیگه برای همین خیلی زود خوابمون برد. با برخورد نور مستقیم
خورشید دستم رو روی صورتم گذاشتم چشمام رو به سختی باز کردم به
اطرافم نگاه کردم ، با دیدن پنجره سمت راست تخت و پرده های کرم قهوه
ای متوجه شدم که توی اتاق مشترک پدر مادرم هستم ولی چرا...؟ نگام رو
به سمت قاب عکس خانوادگیمون که سوق دادم ، تازه همه اتفاقات توی
سرم هجوم آوردن با بغض قاب رو برداشتم به عکسی که همراه با سبحان و
ارمغان پدر مادرم گرفته بودیم ؛ نگاه کردم. دستی روی صورت خندون بابا
کشیدم ؛ اشک ریختم گریه هام کم کم به شدید شدد از ته دل گریه می کردم
و هق میزدم.
٬بابا چرا تنهام گذاشتی؟
بردیا از صدای گریه هام بلند شد اون قدر گریه کرده بودم نفسم بالا نمیومد
از ته دل زجه میزدم ، مشت های بی جونم رو به سینه میزدم اسمش رو
صدا می کردم ؛ برديا هراسون بغلم کرد بوسه ای روی موهام زد و با اشکاش
همراهیم کرد.
_ بابا من بدون تو چیکار کنم؟
_هیش آروم خانمم آروم باش.
دایی و مامان به همراه ارمغان داخل اتاق شدن با دیدن وضعیت من اون ها
هم شروع به گریه کردن ؛ این کارشون حالم رو بدتر می کرد. بیشتر از همه
توی خانوادمون من به بابا وابسته بودم خیلی دوسش داشتم ؛ باورم نمیشد
این قدر یهویی از پیشم بره. بردیا دم گوشم با صدای آرومی گفت:
ارغوان خانمم ببین گریه کنی حال مامانتم بد میشه ها آروم باش عزیزم
با نگرانی نگاش کردم و دستی به صورتش کشیدم نمیدونستم چیکار کنم رو
به مامان با صدای گرفته ای گفتم:
مامان گریه نکن خواهش می کنم حالت بد میشه. ارمغان بسه دیگه دایی ببرشون بیرون.
باشه ای گفت با هم از اتاق خارج شدم کنار بردیا نشستم با ترس گفتم:
تو قرصات رو خوردی؟ نه بریم بیرون میخورم.
با بغض گفتم:
بردیا من بدون بابام چیکار کنم؟
موهام رو از جلوی صورتم کنار زد و سرم رو توی بغلش گرفت.
_هیش آروم . آخ الهی بمیرم براش كاش من به جای اون میمردم این روز و