و کار های دیگه برای همین خیلی زود خوابمون برد. با برخورد نور مستقیم خورشید دستم رو روی صورتم گذاشتم چشمام رو به سختی باز کردم به اطرافم نگاه کردم ، با دیدن پنجره سمت راست تخت و پرده های کرم قهوه ای متوجه شدم که توی اتاق مشترک پدر مادرم هستم ولی چرا...؟ نگام رو به سمت قاب عکس خانوادگیمون که سوق دادم ، تازه همه اتفاقات توی سرم هجوم آوردن با بغض قاب رو برداشتم به عکسی که همراه با سبحان و ارمغان پدر مادرم گرفته بودیم ؛ نگاه کردم. دستی روی صورت خندون بابا کشیدم ؛ اشک ریختم گریه هام کم کم به شدید شدد از ته دل گریه می کردم و هق میزدم. ٬بابا چرا تنهام گذاشتی؟ بردیا از صدای گریه هام بلند شد اون قدر گریه کرده بودم نفسم بالا نمیومد از ته دل زجه میزدم ، مشت های بی جونم رو به سینه میزدم اسمش رو صدا می کردم ؛ برديا هراسون بغلم کرد بوسه ای روی موهام زد و با اشکاش همراهیم کرد. _ بابا من بدون تو چیکار کنم؟ _هیش آروم خانمم آروم باش. دایی و مامان به همراه ارمغان داخل اتاق شدن با دیدن وضعیت من اون ها هم شروع به گریه کردن ؛ این کارشون حالم رو بدتر می کرد. بیشتر از همه توی خانوادمون من به بابا وابسته بودم خیلی دوسش داشتم ؛ باورم نمیشد این قدر یهویی از پیشم بره. بردیا دم گوشم با صدای آرومی گفت: ارغوان خانمم ببین گریه کنی حال مامانتم بد میشه ها آروم باش عزیزم با نگرانی نگاش کردم و دستی به صورتش کشیدم نمیدونستم چیکار کنم رو به مامان با صدای گرفته ای گفتم: مامان گریه نکن خواهش می کنم حالت بد میشه. ارمغان بسه دیگه دایی ببرشون بیرون. باشه ای گفت با هم از اتاق خارج شدم کنار بردیا نشستم با ترس گفتم: تو قرصات رو خوردی؟ نه بریم بیرون میخورم. با بغض گفتم: بردیا من بدون بابام چیکار کنم؟ موهام رو از جلوی صورتم کنار زد و سرم رو توی بغلش گرفت. _هیش آروم . آخ الهی بمیرم براش كاش من به جای اون میمردم این روز و