#پارت_15
#بیکسی
کیکی که توی کیفم داشتم رو باز کردم و مشغول خوندن خاطرات مادرم شدم.
"تقریبا یک هفته ای از اومدن رامین به اینجا میگذشت تو این ی هفته از هر فرصتی برای دست درازی استفاده میکرد و منم از ترس صدام در نمیومد،پدرم معتقد بود ورود رامین به خونمون آرامش بهمراه داشته چیزی که وقتی نبود من داشتم. از مدرسه که اومدم سریع لباسام رو عوض کردم که درسام و بخونم، صدای زنگ در منو از جا بلند کرد با باز کردن در ترس خاصی تو وجودم نشست رامین این وقت روز خونه؟ چند شب پیش پدرم برای راحتی رامین توی خونمون ی صیغه محرمیت یک ماهه خوند که فقط رامین تو خونه معذب نباشه اما رامین فکرای دیگه داشت و فکرمیکرد واقعا زن و شوهریم، تا ی جا منوپیدا میکرد هی تو گوشم میخوند همسرم همسرم.
وقتی دیدمش خشکم زد مخصوصا اون شاخه گلی که دستش بود و به طرفم گرفت چند قدم به عقب رفتم و گفتم:
این مسخره بازیا چیه پسرعمو
_مسخره بازی نیست بعدم پسر عمو نه رامین، چرا نمیخوای باور کنی تو همسر منی
_بس کن اون صیغه فقط برای راحتی ماست
با این حرفم جریح شد و بسمتم حمله کرد تا خواستم فرار کنم پام پیچ خورد رامین از فرصت استفاده کرد بازوم و گرفت سیلی محکمی بهم زد که سرم با دیوار برخورد کرد چند لحظه ای گیج شدم خودم رو به سمت در ورودی کشوندم صدای رامین توی سرم اکو میشد
_امروز نشونت میدم که صیغه برای چی بود و وظیفه تو چیه
نتونستم خودمو نگه دارم افتادم روی در چهار دست و پا خودم رو به سمت اتاقم کشوندم بیحال وسط اتاقم بودم که رامین وارد شد
_وای همسر نازنینم چی شده
با اون چشمای شیطانی و پوزخند کثیفش وارد اتاق شد با خونسردی در و بست و رو بهم گفت:
امروز میفهمی وظایفت چیه
آرنج جفت دستام و گذاشتم رو زمین و با پام خودمو هول میدادم عقب، بخاطر ضربه سرم رامین رو چهارتا میدیدم امااون خیلی خونسرد دکمه لباساش رو باز کرد و قدم به قدم نزدیکم میشد
_پسر.... پسرعمو غلط... غلط کردم
_عزیزم این چه حرفیه مگه چیکار کردی؟ ما ی زوج جوونیم که میخوایم ی مقدار خوش بگذرونیم
نزدیکم شد دستامو گرفت بالای سرم سعی داشتم تقلا کنم که یهو همه جا سیاه شد.
....
وقتی چشمام رو باز کردم دیدم رامین بالاسرم نشسته و دکمه های لباسش بازن همینجور بهش نگاه میکردم
_پاشو هستی گرسنمه
خواستم بلند شم که درد بدی زیر دلم پیچید ناخودآگاه دستمو بردم سمت شکمم که فهمیدم چیزی تنم نیست. تازه به خودم اومدم و یادم اومد چیشده بی اختیار بلند بلند گریه کردم بالا سرم ایستاد با پا اروم به بازوم زد
_دختره لوس ناز نازی مگه چی شده همچین میکنی!؟؟ غربتی
به سمت در رفت وسط راه برگشت و گفت: