#پارت۲۴۳
-بهتر شالتو عوض کنی ،این رنگه خیلی جیقه وتابلو شدی
از لحن سرد کلامش بوی تحقیر می آمد و او دلش نمی خواست طابع دستورش شود .
-خوب منظور!
نیم نگاهی به او انداخت و گفت :
-منظورم و خیلی واضح و روشن گفتم
یک روسری ساتن نقره ای با طرحهای طلایی از پک شاپ بیرون آورد و در حالی که لمسش میکرد با لجبازی گفت
:
- فکر کنم رنگ شالی که پوشیدم بیشتر بهم میاد،تازه خیلی هم دوستش دارم
مسیح به خوبی می دانست با خشونت و تهدید راه به جایی نمی برد وهرگز نمی تواند افرا را مجبور به تعویض
این شال که درست روی اعصابش بود ؛کند . پس با لحنی ملایم و مهربان گفت :
رنگ نقره ای هم رنگ زیباییه که بیشتر از هر رنگی به چشمهای عسلی تو میاد خصوصا که روی رنگ چشمهات
تاثیر می ذاره وخاکستری نشونشون می ده
با نگاهی متحیر به مسیح خیره شده بود تغییر رفتارش کاملا غیر منتظره ونفس گیر بود چرا که هرگز فکر نمیکرد
روزی مسیح بخواهد با این احساس در مورد رنگ چشمانش نظر دهد .
در حالی که با زیر و رو کردن روسری در ذهنش رابطه رنگ نقره ای را با رنگ چشمانش بررسی می کرد با ناباوری
آرام گفت :
-ولی..................
مسیح سریع میان حرفش پرید و گفت :
-حالا چرا امتحانش نمی کنی!
نگاهی به کفشهای قرمزش که با شالش ست کرده بود انداخت وگفت :
-پس کفشهام و چکار کنم ،اینجوری که پرچم می شم .
با نگاه کوتاهی به کفشهای افرا ، تازه متوجه رنگ کفشهایش شد .پس با آرامش گفت:
-هنوز زیاد دور نشده ایم،برمیگردیم یه جفت کفش نقره ای هم می خریم.