☔️ رمان زیبای
#فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت
#شصت_وشش(
#بخش_اول)
تو رحمت خدایی
اولین صبح😍 زندگی مشترک مون ... بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد ...
گل های تازه ای 🌹😍رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت ...
.
.
من ایستاده بودم و نگاهش😍 می کردم ...
حس داشتن خانواده☺️💞 ... همسری که دوستم داشت ... 😍❤️
مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه ... چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود ... .😇
.
بهش نگاه می کردم ... رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود ...
❤️حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود ...❤️
بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند👉 اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم ...👉
.
.
من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت ...
_چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم ...☺️😋
.
.
صندلی رو برام عقب کشید ...
با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت ...
با خنده گفت:
_فقط مواظب انگشت هات باش ... من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم ...😉
.
.
با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه ... اشک از چشمم پایین اومد...😢
بیش از 30 سال از زندگی من می گذشت ... و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم ...
.
.
حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد ...
_استنلی چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاد؟ ... من کاری کردم؟ ...😧
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت ... احساس و اشک ها به اختیار من نبودن ... .😭
.
با چشم های خیس از بهش نگاه می کردم ... به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم ...
.
- حسنا، تا امروز ... هرگز... تا این حد ... لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم ... تمام زندگیم ... این زندگی ... تو رحمت خدایی حسنا ...😍😭
.
.
دیگه نتونستم ادامه بدم ... حسنا هم گریه اش گرفته بود... بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت ... دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم ... .
ادامه دارد....
📚
#نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛