رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #شصت_وچهار حسام آرام و محطاطانه حرف م
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت پزشک ماسک را از روی صورتش پایین آورد تا راحت‌تر صحبت کند: - نمی‌شه به این راحتی نظر داد؛ ولی روی بدنش اثر گلوله دیده نمی‌شه. فکر می‌کنم یکی دو ساعتی از مرگش گذشته باشه، یعنی قبل از این که برسه به این‌جا، تموم کرده. انگار درگیر شده، سرش هم بیشتر از بقیه اعضای بدنش آسیب دیده. با این حال، باید منتقل بشه پزشکی قانونی تا بتونم دقیق‌تر نظر بدم. حسین برگشت به سمت مامور پلیس و پرسید: - می‌شه ببینمش؟ - وضع خوبی نداره؛ ولی اشکال نداره. بفرمایید. حسین روی زانو نشست ، و پارچه سپید را کنار زد. بوی خون در مشامش دوید. آه از نهاد کمیل که کنار حسین ایستاده بود بلند شد. دلش برای مجید می‌سوخت. خودش را به کشتن داد؛ آن هم بخاطر هیچ و پوچ. چهره حسین با دیدن سر و صورتِ به هم ریخته و له شده‌ی مجید در هم رفت؛ اما نگاهش را از جسد نگرفت. معلوم نبود با چه چیزی به سرش ضربه زده‌اند که اینطور درب و داغان شده. مگس‌ها بر خون‌های خشکیده‌اش می‌نشستند و برمی‌خاستند؛ انگار جشن گرفته بودند. دهانش باز مانده بود؛ گویا آخرین ناله‌اش در گلو خفه شده بود. انگار هنگام مرگ، هنوز داشته برای زندگی می‌جنگیده و حتی فرصت برای بستن چشمانش هم نداشته. حسین پارچه سپید را روی چهره مجید برگرداند و با همان چهره در هم رفته، به مامورها گفت: - ببرینش پزشکی قانونی. این‌جا موندن کاری رو حل نمی‌کنه. روی پاهایش ایستاد؛ اما کمی احساس سرگیجه داشت. جنازه مجید حالش را خراب کرده بود؛ نه بخاطر حالت رقت‌بارش؛ که بخاطر سرنوشت شوم و تیره‌اش. حسین بارها با پیکر بی‌جان دوستانش مواجه شده بود؛ چه در جبهه و چه پس از آن. پیکرهایی را دیده بود خیلی بدتر و پاره‌پاره‌تر؛ اما آن‌ها چندش‌آور نبودند؛ شاید چون نوعِ مرگشان زیبا بود. شاید چون مرگ را خودشان انتخاب کردند؛ آن هم در راه حقیقت، در راه عشق. عباس که تازه از تماس تلفنی‌اش فارغ شده بود، برگشت به سمت حسین و گفت: - آقا الان نتیجه استعلام پلاک اومد. پلاکش جعلی بود. حسین به کف دست بر پیشانی کوبید: - اَه! الان هیچ سرنخی برای رسیدن به کانال ارتباطی‌شون به خارج از کشور نداریم. اینطور که میلاد میگه هم هیچکس از باغ سارا بیرون نیومده، پس کار سارا و اون پیرمرده نبوده. این یعنی چندتا مهره عملیاتی حرفه‌ای این وسط هستن که ما نداریمشون! این سرنخ رو هم سوزوندن، بعید نیست بقیه سرنخ‌ها رو هم بسوزونن. کمیل که هنوز نگاهِ پر از ترحمش بر جنازه مجید مانده بود، متفکرانه گفت: - چرا، هنوز شانس داریم بهشون برسیم. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━