🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی
#خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت
#نود_وهفت
یک قفسه پیدا میکنم.
خم میشوم و کتاب دعا را از خودم جدا میکنم؛ به سختی. انگار یک نوزاد در آغوشم است.
نگاهش میکنم،
میبوسمش و با احتیاط میگذارمش داخل قفسه.
دستی روی جلدش میکشم ،
و چند قدم از قفسه فاصله میگیرم. نگاهم هنوز روی کتاب دعاست.
ناگاه دخترک کوچکی را میبینم ،
که میدود به سمت قفسه. فکر کنم چهار، پنج ساله باشد.
با دستان کوچکش،
کتاب دعا را برمیدارد و میدود. با نگاهم دنبالش میکنم. خودش را میاندازد در آغوش مردی که فکر کنم پدرش باشد.
کتاب دعا را میدهد به پدرش ،
و خودش روی پاهای پدر مینشیند. پدرش صورت دخترک را میبوسد و کتاب دعا را باز میکند.
خودم را بجای آن مرد تصور میکنم؛
این که من هم یک دختر کوچک داشته باشم که بیاید بنشیند روی پاهایم و با هم زیارتنامه بخوانیم... حیف که...
از رواق بیرون میروم و نسیم صحن میخورد به صورتم.
لب حوض مینشینم و کفش و جورابم را در میآورم.
آستینهایم را بالا میزنم،
و از آب شیر کنار حوض مشتم را پر از آب میکنم و به صورتم میپاشم.
خنکی آب تا مغز سرم نفوذ میکند. اینجا همهچیزش متفاوت است؛ حتی آبش.
مسح پایم را میکشم و دستم را یک دور دیگر زیر شیر میشویم. احساس خنکی و سبکی میکنم.
گوشی کاریام در جیبم میلرزد.
درش میآورم. شماره نیفتاده؛ از اداره است.
جواب میدهم ،
و صدای حاج رسول را میشنوم:
- سلام پسر، تو کجایی که هرچی میگیرمت جواب نمیدی؟
لبم را میگزم و سرم را میخارانم. نگاهی به اطراف میکنم و میگویم:
- سلام، ببخشید حاجی، فکر کنم توی رواقها آنتن نمیده. برای همین متوجه نشدم. شرمنده. امرتون؟
- برای هفته دیگه، چهارشنبه ساعت نُه شب فرودگاه امام باش. اسمت توی لیست پروازه.
چشمانم گرد میشود:
- کجا انشاءالله؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛