رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صد_
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ساکش را می‌گذارد بالای سرش و می‌نشیند. از انعکاس تصویرش در شیشه هواپیما می‌بینمش؛ بیرون تاریک تاریک است. پیداست که او هم این جمع را نمی‌شناسد و احساس غریبی می‌کند. حتی حس می‌کنم دلش می‌خواهد سر صحبت را با من باز کند. بالاخره بعد از چند دقیقه، صدای کلفت و لهجه تهرانی‌اش را می‌شنوم که می‌گوید: - شما اعزام چندمته داداش؟ به لهجه داش‌مشتی‌اش می‌خورد اهل جنوب تهران باشد. برمی‌گردم و لبخند می‌زنم ، تا احساس غریبی نکند؛ اما باید حواسم باشد که تخلیه اطلاعاتی نشوم. می‌گویم: - نه. بار اولم نیست. تازه متوجه خالکوبی روی گردنش می‌شوم. کلمه «مادر» را خالکوبی کرده است. نگاهم را از خالکوبی می‌گیرم که ناراحت نشود. ابرو بالا می‌اندازد: - آهان... و حرفی می‌خواهد بزند ، که حرفش را می‌خورد. پیداست غرورش اجازه نمی‌دهد بگوید اعزام‌اولی است. تلاشش برای باز کردن سر صحبت به بن‌بست خورده. چند دقیقه بعد می‌پرسد: - بچه کجایی؟ دوباره می‌خندم: - اصفهان. و بعد خودم ادامه می‌دهم: - به تو میاد بچه جنوب تهرون باشی، آره؟ این را که می‌گویم، گل از گلش می‌شکفد: - آره داداش، زدی تو خال. و دستش را برای دست دادن جلو می‌آورد: - مخلص شما، سیام. دست می‌دهم و می‌گویم: - سیا؟ -آره دیگه. بچه‌محل‌ها بهم می‌گن سیا. سیا پلنگ. با نمونه کامل یک لوطی مواجه شده‌ام ، و نمی‌دانم دقیقاً دارد می‌آید سوریه برای چه؟ سوالم را قورت می‌دهم و می‌خندم. خودش اضافه می‌کند: - اسمم سیاوشه. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛