🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی
#خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت
#صد_ودوازده
کمیل و حاج حسین ایستاده بودند کنار ماشین و لبخند میزدند.
مچم تیر کشید ،
و آن را با دست دیگرم گرفتم. سوزشش بیشتر شد. دستم ملتهب و قرمز شده بود و میدانستم به زودی تاول خواهد زد.
ناخودآگاه «آخ» کوتاه و شکستهای ،
از گلویم درآمد. لبم گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم از درد.
جلال را که بردند داخل آمبولانس،
من هم به امدادگر اورژانس گفتم آسیب دیدهام تا بتوانم سوار آمبولانس بشوم.
داخل آمبولانس نشستم ،
و کلاهکاسکتم را درآوردم. سرم کمی خنک شد.
عرق تمام موهایم را خیس کرده بود. هنوز نفسم جا نیامده بود.
امدادگر اورژانس گفت:
- دستتو بده ببینم چی شده؟
دستم را که گرفت، دوباره آخم درآمد.
هماهنگ کرده بودم آمبولانس برود بیمارستان خودمان.
با چشم به جلال اشاره کردم:
- این چطوره؟ زنده میمونه دیگه؟
امدادگر روی سوختگی دستم پماد میمالید و صورتم از درد جمع میشد.
گفت:
- فکر نکنم خیلی چیزیش شده باشه. حال عمومیش نگرانکننده نیست. منم شکستگیای ندیدم؛ ولی بازم باید توی بیمارستان ازش عکس بگیرن ببینن یه وقت به جمجمه و مهرههای کمرش آسیب نرسیده باشه. وقتی میگیم کمربند ایمنیتونو ببندید واسه همین میگیم.
روی زخم مچم بتادین زد. بیشتر سوخت.
صدای کیان را از بیسیم شنیدم:
- تجهیز انجام شد. تیم تروریستی الان توی تور ما هستن.
دستم را گذاشتم روی گوشم:
- خوبه. مواظب باشید حساسشون نکنید.
امدادگر با یک حالت خاصی نگاهم کرد؛ اما جرات نداشت سوال بپرسد.
دستم را پانسمان کرد.
مانده بودم با این دستهای درب و داغان چطور بروم خانه؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛