رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدو
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت و مجید که به سیاوش نزدیک‌تر نشسته است، یک پس‌گردنی حواله‌اش می‌کند. حامد لبخند می‌زند ، و سیاوش با حالتی عصبی، کف دستش را به پیشانی می‌کوبد: -باشه بابا باشه! ولی این یارو رو باید خودم برم حالیش کنم. بی‌نامو... دوباره سیدعلی و مجید صدایشان درمی‌آید: -عهههه! سیاوش حرصی نفسش را بیرون می‌دهد: -شمام گیر دادین تو این هیر و ویر! حاج احمد نگاه سنگین و مهربانی به سیاوش می‌اندازد: -آقا سیاوش! سیاوش دیگر حرفی نمی‌زند. حامد سرش را بالا می‌آورد ، و به من نگاه می‌کند.منظورش را می‌فهمم. از جا بلند می‌شوم و می‌گویم: -بسپاریدش به من. همه نگاه‌ها برمی‌گردد سمتم. سیدعلی و مجید هم با کمی دقت من را می‌شناسند ، و لبخند نصفه‌نیمه‌ای می‌زنند. خسته‌اند و خاک‌آلود. به حامد می‌گویم: -نقشه ماهواره‌ای این‌جا رو داری؟ حامد یکی از نقشه‌ها را نشانم می‌دهد. با دقت به محلی که حاج احمد می‌گفت نگاه می‌کنم. شبیه یک مجموعه بین‌راهی است. صدای حاج احمد را می‌شنوم که توضیح می‌دهد: -اون جلوتر یه گروهان از بچه‌های فاطمیون محاصره شدند. نیروهای داعش پیشروی کردن و این بنده‌های خدا قیچی شدند، نزدیک سه‌راهی اثریا. بیشتر بچه‌ها مجروحن، ولی جاده تا چهارصدمتری این‌جا توی تیررس موشک تاوه. نمی‌تونیم کسی رو بفرستیم کمک‌شون. بقیه‌اش را نمی‌شنوم. اگر آن تک‌تیرانداز را بزنم، ممکن است بشود کاری کرد. بند اسلحه کلاشینکف را ، روی دوشم می‌اندازم و از اتاقک بیرون می‌روم. صدای حامد را از پشت سرم می‌شنوم: -وایسا داداش! برمی‌گردم. با دیدن نگاه حامد دلم می‌ریزد. حامد قمقمه‌اش را می‌دهد به من: -هوا خیلی گرمه، همراهت باشه. مواظب خودت باش. ذهنم را جمع و جور می‌‌کنم ، تا دلم آرام شود؛ اما نمی‌شود. زیر لب آیه حفظ می‌خوانم و به سمت حامد فوت می‌کنم. حامد می‌زند سر شانه‌ام: -خدا به همراهت. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛