رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁در حوالی پایین شهر🍁 قسمت28 این حجم ترس از کامران رو خودمم باور نمیکردم اما وقتی میبینمش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت29 ساسان فیلمو قطع کرد --چی شد رها؟ چشمامو باز کردم --ه..ه..هیچی! فقط خیلی ترسیدم. نگران خندید --الان خوبی؟ --آره. کش و قوسی به بدنش داد --اصلاً بیخیال فیلم دیدن. بلند شد و رفت سمت اتاقش --من خیلی خستم میرم بخوابم شب بخیر. --شب بخیر. ساسان رفت و تنها موندم توی هال. حس کنجکاویم گل کرده بود و میخواستم بدونم ادامه ی فیلم چی میشه. با ترس و اضطراب فیلمو پلی کردم صداشو کمتر کردم و همینجور که قلبم تند تند میزد به تلوزیون خیره شدم. هرچی فیلم جلو تر میرفت صحنه هاش ترسناک تر میشد. خیلی ترسیده بودم و نمیدونستم چیکار کنم. جرأت تکون خوردن از جامو نداشتم. فیلمو قطع کردم و مردد به در اتاقم خیره شدم. از فکر اینکه بخوام تنهایی تو اتاقم بخوابم ترس کل وجودمو میگرفت. تصمیم گرفتم همونجا روی مبل بخوابم. نفهمیدم کی خوابم برد.... چشمامو باز کردم و به دور و برم خیره شدم. ظرفای میوه روی عسلی نبود و همه جا مرتب شده بود. نگاهم روی پتویی که روم بود خیره موند. حدس زدم پتوی ساسان باشه. بوی عطر ساسانو میداد. چشمامو بستم و عمیق بوش کردم. بلند شدم و پتورو جمع کردم گذاشتم روی تختش و رو تختیشو مرتب کردم. تخت یه نفره به رنگ قهوه ای سوخته گوشه ی اتاق سمت راست بود. میز کامپیوتر و میز توالت و کمدش با نظم توی اتاقش چیده شده بود. رو میز توالتش رو مرتب کردم و نگاهم روی لباسایی که تو سبد گوشه ی اتاق بود خیره موند. لباسارو بردم گذاشتم تو ماشین لباسشویی و روشنش کردم بعد از انجام کارام صبححونه آماده کردم و خوردم. میزو جمع کردم و ظرفای توی سینک رو شستم و آشپز خونه رو مرتب کردم. همه جا رو جارو برقی کشیدم و یه گردگیری حسابی کردم. ساعت ۹صبح بود. یادم افتاد به روزی که زیبا داشت خورشت بادمجون درست میکرد. حس کردم یه چیزایی یادم اومده. خورشتو با تصورات و یادآوری های ذهنیم پختم و برنجمو آبکش کردم و ریختم تو قابلمه و زیر شعله رو کم کردم. ظرفارو شستم و رفتم حمام. بعد از اینکه از حمام اومدم شعله برنجمو خاموش کردم و رفتم آماده بشم. یه مانتوی بلند مشکی که تا مچ پام بود رو با شلوار کتون مشکی پوشیدم. روسریمو ساده پوشیدم و رفتم تو اتاق مامان اینا. طلاهارو برداشتم و گذاشتم تو کیفم. تازه یادم افتاد به ساسان نگفتم. چندبار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نداد. با خودم گفتم تا ظهر برمیگردم و اومد خونه بهش میگم. کفشای کالج چرمیمو پوشیدم. کلید خونه رو برداشتم و رفتم بیرون در رو قفل کردم.... سوار تاکسی شدم و روبه روی یه طلافروشی پیاده شدم. طلاهارو فروختم و پولشو گذاشتم تو کیفم. احساس ترس زیادی بابت پولا داشتم. با موبایل مامان تماس گرفتم تا ازش شماره حساب بگیرم اما جواب نداد. چند بار دیگه شمارشو گرفتم ولی جواب نداد. یه ماشین جلو پام زد رو ترمز. --خانم کجا میری؟ با فکر اینکه تاکسیه سوار ماشین شدم و آدرس خونه رو دادم. تا یه جایی آدرسو درست رفت اما حس کردم خیابونا کم کم داره واسم ناآشنا میشه. --آقا آدرسو اشتباه دارید میرید؟ خندید --نه اتفاقاً خیلیم درسته فقط هزینش طلاهای توی کیفته. با اینکه قلبم داشت از دهنم میاومد بیرون ولی با صدای محکمی گفتم --چیچی بلغور میکنی؟ بزن کنار میخوام پیاده شم. خندید --او او! خانم لوتی تشریف دارن! --اونش دیگه به شوما مربوطی نی! گفتم بـــزن کنار! --نوچ! نمیشه! با ترس در رو باز کردم و خودمو پرت کردم بیرون. ماشین با سرعت از جلوم رد شد. سرمو با دستم محکم گرفته بودم اما بازوم به شدت درد گرفت. یه دفعه دیدم با سرعت دنده عقب گرفت و داشت میاومد سمتم. سریع تر از اونی که فکرشو بکنم از جام بلند شدم و شروع کردم دویدن....