🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗درحوالی پایین شهر💗
قسمت51
رهارو بیهوش کردم و از در پشتی خونه بردمش بیرون.
بردمش پیش یه خانمی و بهش پول دادم تا ازش مراقبت کنه.
ولی خب اون دختر بیشتر از اونی که فکرشو میکردم از نظر روحی داغون بود حتی یکبار تا مرز خودکشی رفت.
با اینکارش بیشتر حرصی شدم و بردمش پیش خودم.
دوسش داشتم اما نفرتم از تیمور و کینه ی چند سالم نسبت به پدر خوندش منو به این وا میداشت که اذیتش کنم.
با گریه ادامه دادم
--من خیلی اذیتش کردم حامد!
میدونستم ساسانو دوس داره و تصمیم گرفتم با استفاده از ساسان به نفع خودم کار کنم.
تهدیدش کردم اگه باهام ازدواج نکنه از شر ساسان راحت میشم.
بیچاره اونم قبول کرد.
چشمامو روی هم فشار دادم
--لعنت به من حامد! لعنت به من!
اولش خیلی اذیتش میکردم اما کم کم زندگیمون خوب شد.
ولی یه روز وقتی برگشتم خونه با دیدن حسام توی خونه یه لحظه شک کردم.
حسام همون کسی بود که باعث شد رها تو
تله ی شهرام بیفته و از همه مهمتر رها زن من بود.
اینکه ببینی یه مرد اومده تو خونت....
مکث کردم و گفتم
از اون روز به بعد رفتارم باهاش تغییر کرد.
با اینکه هزار بار جون خودش و بچه ی تو شیکمشو قسم داده بود باز باور نمیکردم و اصلاً نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم.
به این جای حرفم که رسیدم گریم بیشتر شد و سرمو انداختم پایین.
--ا..ا..الان چند ماه از اون روزا میگذره و من موندم با یه بچه.
قلبش ضعیف شده بود و دکتر گفت باید پیوند قلب انجام بده ولی بعد از عمل رفت تو کما.
سرمو گذاشتم رو قبر و بلند بلند شروع کردم گریه کردن
--به خدا کم آوردم.
همش فکر میکنم رها به خاطر من اینجوری شده.
اگه به هوش نیاد چه خاکی تو سرم بریزم؟
حامد من بدون رها نمیتونم!
شنیدی میگن هر انتقامی یه قربانی داره؟
فقط دعا کن قربانی این انتقام رها نباشه!
چون همه ی امیدم فقط به اونه.....
حامد که در سکوت به حرفام گوش میداد گفت
--من فکر میکنم تو داری امتحان میشی.
یه امتحان بزرگ شبیه به کنکور.
یه امتحانی که واسه تموم کارایی که کردی ازت جواب پس میگیره!
--آره ولی من دیگه کم آوردم!
--هیچ وقت این حرف رو نزن!
چون خدا به اندازه ی توان آدما بهشون سختی میده.
موبایلش زنگ خورد و جواب داد
--سلام... چــــی؟ چــشم الان میام!
دستپاچه از جاش بلند شد
--کامران بابات حالش بد شده.
توروخدا پاشو بیا بریم ببینش
اخم کردم و سرمو انداختم پایین.
فریاد زد
--بابا لامصب بابات داره میمیره چرا حالیت نیست؟
حس کردم واسه یه لحظه دلم سوخت.
از جام بلند شدم و دنبالش رفتم سوار ماشین شدم.
با سرعت کرد و خیلی زود رسیدیم بیمارستان.....
رفتیم تو بخش و حامد جلوتر از من رفت پیش خانم میان سالی که منتظر پشت یه در بود.
تپش قلب گرفته بودم و هیجان مثه خوره افتاده بود به جونم.
حامد برگشت پیش من
--میری پیشش؟
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم
--آره.
اون خانم کنجکاو بهم خیره بود تا رفتم تو اتاق.
با دیدنش چند لحظه دم در بهش خیره بودم.
چشماش بسته بود.
با خودم تکرار کردم
--سرهنگ حمید ایزدی!
تلخند زدم و رفتم نشستم رو صندلی کنار تختش.
موهای جو گندمیش کم پشت شده بود و صورتش پر نبود مثل قبل.
نمیدونستم اون لحظه باید چیکار کنم.
حرفای حامد بی تأثیر نبود.
دستمو بردم سمت دستش و آروم لمسش کردم.
احساس خوبی داشتم.
حسی که واسه اولین بار تجربش میکردم.
یدفعه بغضم شکست و سرمو گذاشتم لب تخت شروع کردم اشک ریختن.
انگار نه انگار که نفرتی وجود داشته و کینه ای ازش به دل دارم.
با دستی که موی موهام قرار گرفت سرمو بلند کردم.
با دیدنم اشک شوق تو چشماش حلقه زد.
--کـ..کـ... کامران؟
بغض سنگینی بیخ گلومو گرفته بود و نمیزاشت حرف بزنم.
--تویی بابا؟
سرمو انداختم پایین.
دستشو گرفت زیر چونم و سرمو آورد بالا
--بزار ببینمت!
بلند شدم و دستامو دور شونه هاش حلقه کردم و سرمو گذاشتم رو شونش.
مردونه بغلم کرد و هر دومون گریه میکردیم.
چند دقیقه بعد نشستم سرجام
--نمیخوای حرف بزنی؟
تلخند زدم
--چی بگم؟
--آره خب به یه پدر بی عرضه...
پریدم وسط حرفش
--این حرفو نزنید!
با لبخند عمیقی بهم زل زده بود
--باورم نمیشه اومدی اینجا!
یه عمر حسرت دیدنتو داشتم.
--قبول کردن حقایق گاهی وقتا خیلی سخته اما...
من این سختی رو ترجیح میدم.
--از من دلخوری حق داری!
--بگم نه دروغه ولی خب شمام تلاش خودتونو کردید.
همون موقع یه پرستار اومد تو اتاق
--آقا بفرمایید بیرون!
سعی کردم بزاره بمونم ولی اجازه نداد.
همین که از اتاق رفتم بیرون حامد و اون خانم از سرجاشون بلند شدن
خانمه همینجور که گریه میکرد اومد نزدیک من
--ت..تو پسر منی؟