به محض وارد شدن به خانه، به اتاقم رفتم لباس هایم را عوض کردم و روی تخت نشستم و گوشیم را مقابلم قرار دادم.
-روشنک یک هفته است سرکار نیومده! درست بعد از برخورد من... زنگی هم نزده!!
عزمم را جرم کردم گوشی ام را برداشتم و شماره اش را گرفتم ولی سریع قطع کردم اما متوجه شدم که زنگ خورده.
دوثانیه بیشتر نگذشت که اسم
#روشنک روی صفحه گوشیم آمد.
چشمانم گرد شد و بهت زده به اسمش نگاه می کردم باورم نمیشد که زنگ زده...
گوشی را برداشتم...با صدای لرزان گفتم:
-بله؟
صدای قشنگ و پر مهرش قلبم را آرام کرد.
-سلام عزیزم.
باورم نمیشد روشنک هنوز هم با من خوب است!
بغضم ترکید و گفتم:
-سلام.
-چی شده؟! برای چی گریه میکنی؟؟
-دلم برات تنگ شده...
-عزیز دلم...منم همینطور، حالت خوبه؟؟
-تو خوبی؟؟ چرا ازت خبری نبود؟! چرا سرکار نیومدی؟!
- شبی که با هم رفتیم بیرون فرداش رفتم مشهد و همین امروز صبح اومدم، فردا که روز کاری نیست ولی ان شاءالله از پس فردا میام سرکار...
-واقعا؟! مشهد بودی؟ زیارتت قبول.
-ممنونم گلم.
-مزاحمت نباشم؟
-نه عزیزم... میگم فردا که تعطیلیم، میای اینوری؟!
-کجا؟!
-خونه ی ما برای ناهار.
-روشنک جدی میگی؟؟
-آره گلم.
چشمانم از تعجب گرد شده بود، واقعا روشنک یک فرشته است.
با هم حرف زدیم و ازش عذر خواهی کردم و قرار شد