اون آقای طلبه که فهمیدم فامیلیش «معتمدی»ه ما رو به سمت اتاق هامون برد خوشبختانه من و جواد هم اتاق بودیم و این یعنی میتونستم ازش بپرسم تا تکلیفم مشخص شه. جواد خودش رو پخش زمین کرد و آخ بلندی گفت، الان موقع خوبی بود واسه پرسیدن
_ جواد
+ بله
_ نمیدونی فامیلی دوست خواهرت چیه؟؟
نگاه شیطنت واری بهم کرد و گفت
+ خانم معتمدی
ای وای پس حتما فامیل اون طلبه هست
_ اون آقای معتمدی، همسرشه ؟
زد زیر خنده و گفت
+ داداششه، ی چیزیم من از تو میپرسم، خانم معتمدی رو دوست داری نه ؟؟
_ کی من ؟ نه بابا نامحرمه ، منو چه به این کارا
نگاهی دلسوزانه بهم کرد، از زمین بلند شد، دستش رو شونه ام گذاشت
+ اگه مطمئنی برو شماره باباشو بگیر، اگرم نتونستی من برات میگیرم از رفتارهای عجیبت خیلی تابلویی داداشم
چیزی نگفتم. چون هنوز مطمئن نبودم، نه از خودم، نه از هیچ چیز دیگه. نشستیم تا شام بخوریم و بعد من زودتر از جواد خوابم برد...
🌷ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛