وگرنه کتایون هم خیلی یه دنده ست و هم خیلی دلخور
مطمئنم که قبول نمیکنه... باز چند ثانیه سکوت شد و بعد گفت: آخه من... چی باید به شما بگم...
من و پدرش سر به دنیا آوردنش اختلاف داشتیم
اون بچه نمیخواست میگفت باید سقط کنی ولی من قبول نکردم و به دنیا آوردمش...
گوشم به حرفاش بود و چشمم به کتایون که از تعجب حرفهای جدیدی که میشنید چشمهاش گرد شده بود
_... وقتی کتایون به دنیا اومد کم کم دلش بهش نرم شد ولی از من کینه به دل گرفته بود و به گمونم تاریخ مصرفمم براش تموم شده بود که کم کم به هر بهونه ای دعواها شروع شد و تهشم این بود که منو بزور از خونه بیرون کرد و گفت برو...
دوباره بغضش شکست: بدون بچه!
_خب... خب چرا شکایت نکردید؟
_تهدیدم کرد که اگر شکایت کنی سر خانواده ت تو ایران بلا میارم
میدونستم تو مملکت غریب دستم به جایی بند نیست و نمیتونم با آدم با نفوذی مثل اون در بیفتم
تهش من هیچ وقت به بچه م نمیرسیدم فقط جون مادر و خواهر بیچارم به خطر می افتاد
میدونستم که تو ایران آدم داره...
ولی بازم من یه ماه بدون پول تو نیویورک موندم و هرروز در خونشون التماس کردم که بچه م رو بهم بده تا برم ولی تمام هدفش همین بود که داغ بچه رو به دل من بذاره و اخرشم همین کارو کرد
یه ماه بعدش از زور بی پولی و ناامیدی برگشتم ایران
تو ایرانم برام پیغام فرستاد در خونه مامانم که من حتی آدرس مدرسه خواهر زاده ت رو هم دارم و اگر سراغ کتایون رو بگیری باید فاتحه اعضای خانواده ت رو بخونی...
شما بگید اگر جای من بودید چکار میکردید
همین الانشم از زور دلتنگیه که سراغشو میگیرم وگرنه اگر بفهمه خودمو به کتایون نشون دادم همون آشه و همون کاسه
کتایون با اخم غلیظی پاش رو تکون میداد و روی سرامیک با نوک کفش خط فرضی میکشید
گفتم:
_نگران نباشید نمی فهمه...
فقط چیزی که هست
ماجرا برای کتایون یه جور دیگه ای تعریف شده
به کتایون گفتن که شما البته ببخشیدا به تحریک مادرتون و به قصد ازدواج با پسرخاله تون اونا رو ترک کردید و خودتون کتایون رو نخواستید...
_دروغ میگه مردک عوضی دروغ میگه...
کافر همه را به کیش خود پندارد
فکر کرده همه مثل خودش خائن و بی شرفن...
چند ثانیه سکوت کرد و بعد پرسید: کتایون که باور نکرده؟
دلم نیومد چیزی بگم فقط گفتم: نمیدونم فقط گفت که باباش اینطوری بهش گفته
مظلوم گفت: حالا بهش میگید که بهم زنگ بزنه؟
_گفتنش رو که حتما میگم ولی دیگه تصمیم با خودشه که چکار کنه...
فوری گفت: خب شماره ش رو بهم بدید من خودم بهش زنگ میزنم همه چیز رو بهش میگم...
نگاهم رفت سمت کتایون
ابروهاش رو به علامت نفی بلند کرد
حرصی از دست کتایون با شرمندگی گفتم:
ببخشید همچین اجازه ای ندارم...
من شماره شما رو بهش میدم که اگر خواست باهاتون تماس بگیره
دلشکسته گفت: دختر جون من 25 سال بود به درد خودم مرده بودم و آروم گرفته بودم حالا تو با یه تلفن دوباره آتیش زیر خاکستر منو روشن کردی حالا میخوای بذاری بری؟
_من جایی نمیرم خانم کمالی
من با کتایون حرف میزنم تمام تلاشم رو میکنم که قانعش کنم
خیالتون راحت باشه شما رو بی خبر نمیذارم شما هم که شماره منو دارید هر امری بود پیام بدید
نفس عمیقی کشید: ممنونم ازت...
_پس فعلا خداحافظتون
_صبر کن یه لحظه... یه سوال بپرسم؟
_جانم؟
_کتایون... چه شکلی شده؟ شبیه منه یا شبیه پدرش؟
نگاهی به چهره کتایون که حالا جمع شده بود انداختم و گفت:
_نمیدونم من عکسی از شما یا پدرش ندیدم تا حالا... یعنی بعید میدونم خود کتایون هم عکسی از شما داشته باشه
فوری گفت: خب من یه عکس از خودم میفرستم نشونش بده
شاید دلش به رحم اومد
نمیتونی یه عکس ازش بگیری برام بفرستی؟
شرمنده تر از قبل گفتم: شرمنده ام واقعا فعلا اجازه ندارم ولی سعی میکنم اجازه بگیرم و بفرستم...
و همزمان چشم غره ای هم متوجه کتایون کردم:
_... حالا شما عکس خودتونو بفرستید...
_باشه دستت درد نکنه
فقط یه خواهشی ازت دارم
اگر زیاد میبینیش مواظبش باش ببین چی میخوره چیکار میکنه
من که دستم کوتاهه کاری از دستم برنمی آد فقط میتونم دعات کنم...
آهم رو فرودادم:
_ممنونم لطف بزرگی میکنید
خیلی محتاجم به دعاتون
خیالتون راحت باشه من حواسم بهش هست
فعلا خداحافظتون...
تلفن رو که قطع کردم کتایون توی خودش مچاله شد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت
از دست بی رحمیش حرصی بودم اما خب حالش نزار تر از اون بود که تحمل موعظه داشته باشه
خوب که دقت کردم ژانت هم نبود
نفهمیدم کجای مکالمه بلند شده و رفته...