رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۷۱ اون سمت حیاط بساط شام شب بود و ولی خلوت تر بود. روی سکویی کنار دیگ غذا نشستم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 در راه برگشت به خونه چند باری خواستم در مورد نوه‌ی حاج آقا سؤال کنم ولی باز حرفم رو خوردم. دقیقه هایی رو درسکوت گذروندیم که خلاصه نازنین نتونست خودش رو کنترل کنه و شروع کرد ... _ما هیچی‌ از این خانواده نمیدونیم ... اصلا امروز این دختر بچه رو دیدم یه درصد هم احتمال نمیدادم دختر سوجان باشه!!!! دیدی وقتی گفت مامان! فقط مثل جغد نگاه میکردم جوری هنگ کرده بودم نمی تونستم خودم رو جمع وجور کنم ... همین طور که پوزخند میزدم گفتم: _خب الان که متوجه شدی دختر حاجی ازدواج کرده دوره من یکی رو خط بکش. _زود کنار میکشی! رفتم آمار پدر بچه رو درآوردم ؛ بابا نداره. _یعنی چی؟ رفتی یه کاره به دختر مردم گفتی شوهرت کوووو؟ _نه بابا یعنی اینکه رفتم از دختربچه پرسیدم بابای شما کدومه؟ اونم گفت بابام پرکشیده تو آسمونا. همون موقع سوجان رسید پرسیدم چرا دخترت رو مشهد نیوردی گفت: کمی حالش خوب نبوده گذاشته پیش عمه اش نیست که خودش پرستاره به دخترش استراحت داده پس آقا محمد دیدی کار شما آسون تر هم شد الان خیلی راحت تر میتونی بری سمتشون گیج نگاهش کردم که گفت: _باید کم کم پدر شدن رو تمرین کنی! الان روجا خوشکل به یک پدر نمونه نیازمنده به نظر من... به خونه ی نازنین رسیدم وسط حرفش پریدم وگفتم: _نازنین کمتر حرف بزن! فعلاً خداحافظ همین طور که در حال پیاده شدن بود گفت: فردا عصر منتظرم زود بیا فردا قراره تو پختن شله‌زرد کمک کنیم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 کلافه و سردرگم بودم ولی چاره ای نداشتم کم کم آماده شدم و ششمین تماس از نازنینو بی پاسخ گذاشتم. به خونه ی نازنین که رسیدم با یه تک زنگ سریع آومد بیرون هنوز سوار نشده بود شروع کرد به حرف زدن با اخم؛خیلی جدی گفتم: _پیاده شو... اگر قراره مخ من رو بخوری با تاکسی بیا _باشه بابا حالا فکر کرده اگر باهاش حرف نزنم میمیرم! به حالت قهر روشو کرد سمت پنجره منم ماشین رو راه انداختم سمت خونه ی حاجی دست بردم و ضبط ماشین رو روشن کردم آهنگ شادی شروع به خوندن کرد که نازنین به حرف آمد _ای خااااک... بابا مثلا ماه محرمِ مثلا ما داریم میریم خونه حاجی مثلا من قطب نذر رو نذورات هستم بعد این آهنگ رو پخش میکنی تو ماشین و میگی حرف هم نزنم؟؟ مظلوم گیر آوردی؟؟ ضبط خاموش کردم و راهی شدیم. دم خونه ی حاجی بودیم که صدای گریه ی روجا می آومد. نازنین که رفت داخل منم که دم در بودم ولی صدا ها رو واضح میشنیدم. حاجی که به استقبالم آومد دست رو سینه به طرفش رفتم و با تعارف حاجی و یا الله گفتن من وارد حیاط شدیم. که روجا هم سمت حاجی آومد و توبغلش جا گرفت _سلام کردی دختر بابا؟ _سلام... _سلام خانم ؛ چقدر شما خوشگلی ماشاالله _همه میگن! ولی شماهم خوشگلی.. خندم گرفت از این همه خوش زبونیش بعد سرش رو روی شونه ی حاجی گذاشت و شروع کرد به نق نق کردن. انگار روجا چیزی میخواست که بهش اجازه نمیدادن کنجکاو پرسیدم چی شده حاجی ؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛