رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۸۷ به محض اینکه نازنین تو ماشین نشست شروع کرد. _اوه اوه آقا محمد چه خبررررره؟ همی
زن عمو ازم خواست نهاربرم پیششون منم.از.خدا.خواسته قبول کردم اگر خودم کنارشون باشم خیالم راحت تره سوار ماشین که شدم تازه.به.راه.افتاده.بودم.کهگوشیم زنگ خورد باز نازنین بود. سریع ماشینو کنار کشیدمونگه داشتم به.تماسش.حواب.دادم... _الو الو نازنین ... _سلام _سلام چی شده؟ خبری گرفتی؟ _آره ؛ کجایی تو؟ _دارم میرم سمت خونه ی عموم چی شده ؟ _برو پیش روجاااااا دستی به صورتم کشیدم گوشهام.از.شنیدن.اسم.روجا سوت کشید باورم.نمیشه روجا؟ آخه اون بچه؟ خدای من چه بلایی میخواد سرش بیاد تمام استرس و فشاری که روم بود رو کنار گذاشتم و گفتم: _مطمئنی؟ میخوان چیکار کنن ؟ آخه اون فقط یه بچه است! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛