🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۰۴
به محض رسیدن به خونه عکسی که با دل جون گرفته بودمش رو تو لب تاب ریختم و از گوشیم پاکش کردم.
فردا وقتی عکسها رو به نازنین نشون دادم
اول شوکه و بعد متعجب نگاهم کرد سکوتش نشون میداد باور نکرده.
_چیه ؛ باور نداری؟
_نه
آخه مگه میشه اون دایی کله گنده فقط این رفقا رو داشته باشه؟
یا تو داری ما رو میپیچونی یا اونا دارن بازیت میدن!
_چی میگی برای خودت؟
اونا اصلا نمیدونستند من میخوام برم مسجد
که بخوان من رو بازی بدن!
من هرچی فکر میکنم متوجه نمیشم کجای این خانواده و دایی مشکوکه که نقشه ی قتل کشیدید!
_به به آقا محمد حرفای جدید میگی!
این بار چیزی از حرفات گزارش نمیکنمولی دفعه ی بعدی وجود نداره
تو هم هر کاری که بهت گفته میشه فقطیگی چشم.
در ضمن ما دنبال این چهار تا جانبازی که بدون کپسول نفس ندارن نیستیم
دنبال دوستای کله گنده و نفوذیشون هستیم تو هم اگر خیلی زرنگی یه چیزی ازاونا پیدا کن.
نه که تو همه عکس ها جوری عکس گرفتی انگاری رفتی سیزده بدر...!
حرفی باهاش نداشتم و حرفی نزدم که رفت و در رو محکم پشت سرش بست.
باید فکری میکردم
باید به ظاهر دنبال این باشم که از دایی مدرک جمع کنم
ولی در اصل باید پول عمل دختر عموم رو جور میکردم تا بتونم سفته هام رو پس بگیرم و خودم رو از بند خلاص کنم.
تو مرام من نمک خوردن و نمکدون شکستن نبود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۱۰۵
چند روزی از امدن نازنین می گذشت
خبری ازش نبود منم باهاش تماسی نگرفته بودم.
ولی صبح با پیامکی که فرستاد شوکه شدم
حالا هرچی شمارش رو میگیرم که یه توضیح بهم بده برنمیداره.
عصبی طول و عرض اتاق رو طی میکردم و به خودم و کسی که باعث این گرفتاری بود بد و بیراه میگفتم.
صدای در خونه که آمد از آیفون نازنین رو دیدم در رو باز کردم و منتظر جلوی در ایستادم.
_سلام شاه داماد
حال و احوالتون ؛ خوبید ان شاالله
داداشی چقدر دوست داشتم تو رخت دامادی ببینم تو رو
خدایا شکرت که این آرزوی منم برآورده شد.
اگر چیزی نمیگفتم به چرت و پرت گفتن ادامه میداد
بدون هیچ جواب فقط پرسیدم :
_بگو بدونم پیامکی که فرستادی یعنی چی؟
_یعنی اینکه قراره داماد بشی!
بلند شدم و عصبی به طرفش رفتم که لبخندش رو جمع کرد و جدی گفت:
_گوش کن ببین چی میگم
هر چی فکر کردیم به این نتیجه رسیدیم که هرچی هست تو اتاق کار دایی هست
از اونجایی که همیشه تو اتاق کارش هست و ماهم به اونجا دسترسی نداریم باید تو عضوی از این خانواده بشی تا بتونی به اون اتاق بری و مدارک و هرچی که نیاز هست رو بذاری وبیاری
بعد آزادی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۰۶
_صبرکن ؛ من متوجه نشدم مگه شما به جاهای دیگه خونه ی حاجی ودایی دسترسی دارید؟
باخنده گفت:
_خیلی دست کم گرفتی!
تو اون خونه شنود کار گذاشتیم خونه ی حاجی کنترل شده هست و خبری هم نیست فقط خونه ی دایی یه اتاق قفل بود و وقتی هم برای باز کردنش نداشتن اون اتاق در دسترس مانیست نمیدونیم اونجا چه خبره
_لعنت به شما
لعنت به من که کنار شما کار میکنم
شما معنی حریم رو میدونید؟
چه طور اون شنود رو کار گذاشتید؟
_بس کن محمد هرچی کمتر بدونی برای خودت بهتره
منم حوصله نداره بخوام تو رو قانع کنم
فقط کاری که قرار هست انجام بدی رو بهت میگم.
قرار شده بری خواستگاری سوجان.
سکوت من رو که دید ادامه داد
تازه خیلی هم ازتو خوششون میاد
همین چند شب پیش وقتی روجا از تو تعریف میکرد و وسط حرفش گفت عمو محمد
سوجان یه سوال ازش پرسید
با اینکه دلم میخواست بدونم چی در مورد من میگفتن ولی بازم حالت عصبی خودم رو حفظ کردم و چیزی نگفتم که ادامه داد
سوجان از دخترش پرسید حتما خیلی عمو محمد رو دوست داری که همش در موردش حرف میزنی؟
روجا هم وقتی گفت:
_اره مامان خیلی...
سوجان در جوابش میدونی چی گفت؟
اگر خودم گوش نکرده بودم باورم نمیشد وقتی گفت:
_ایشون آدم مهربون و بامحبت و خیری هستند مامانم باید این جور آدم هارو دوست داشت چون تعدادش تو دنیا کمه !
_محمد باورت میشه دختر حاجی اینجوری بگه درموردت ؟
خدایی کلی خوشمان امد.ایولاداری!
همون موقع بود سند ازدواجت رو امضا کردند و گفتند بهت اطلاع بدم مثل اینکه دخترحاجی دلش پیش تو گیر کرده...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛