رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه💗 پارت۱۱ لبخند زد، از همان لبخندهای معروف، مثل وقتی که هردو همزمان از لبه ی نیمکت خم ش
🌸🌸🌸🌸🌸 💗معجزه 💗 پارت۱۲ اشک میریختم... اشک تنهایی. اشک میریختم... اشک جدایی. اشک میریختم... اشک اتفاقی که مدتها منتظرش بودم... انتظار داشتم ملیحه بعد از پیاده شدن از ماشین فرید به خانه برگردد اما تا عصر برنگشت. حتی زنگ هم نزد. فهمیدم حال بدی دارد. بعد از چند ساعت بغض و اشک و گریه وسایلم را جمع کردم و به پدرم زنگ زدم. گفتم پایم شکسته، خواستم دنبالم بیاید و مرا به شهر خودمان ببرد. گرفتار کار و بازار بود، قرار شد یک روز بعد بیاید. عصر وقتی ملیحه برگشت بدون اینکه چیزی به روی خودم بیاورم گفتم : _ بابام زنگ زد. بالاخره فهمیدن پام شکسته. قراره فردا بیاد دنبالم برگردم. تو می مونی با ما میای؟ یا با فرید برمیگردی؟ ملیحه با تعجب نگاهم کرد و گفت : _ واقعا میخوای بری خونه؟ _ آره دیگه بابام انقدر اصرار کرد که مجبور شدم برم. میدونی که وقتی به یه چیزی گیر میده یا باید بگم چشم یا آخرش دعوا میشه. منم گفتم چشم. سرش را تکان داد و گفت : "اوهوم..." بعد از چند دقیقه دوباره گفتم : _ تو با من و بابام میای؟ یا با فرید میری؟ میخوای امشب با فرید برگردی؟ منم که کاری ندارم میمونم فردا بابام میاد دنبالم دیگه. _ اصلا چرا به بابات گفتی بیاد؟ خب می گفتی میخوای برگردی با من و فرید میومدی بریم دیگه؟ _ نه دیگه اخلاق بابامو میدونی که. حالا میگفت چرا پاشدم با شوهر تو اومدم. اوندفعه رو یادت نرفته که چقدر اعصابمونو خورد کرد. _ آخه اوندفعه من و فرید محرم نبودیم. شاید الان دیگه گیر نده؟ _ نه بابا فرقی نداره، بازم همون حرفاست. حالا ولش کن... میگم اگه میخوای برگردی با فرید برو حداقل امشب برسین بیشتر خانوادشو ببینین؟ ملیحه با اکراه نگاهم کرد، جوری که انگار شک کرده بود من از چیزی بو برده ام. با تردید گفت : _ خیلی خب حالا. یه کاریش می کنم. ناگهان زنگ در صدا خورد و فرید با یک دسته گل برای منت کشی وارد شد! بعد هم من انقدر اصرار کردم که همانجا ملیحه وسایلش را جمع کرد و همراه فرید رفت. شب سختی بود. سعی می کردم حواسم را پرت کنم تا حرفهایی که آن روز شنیدم را فراموش کنم اما مدام چشمانم پر از اشک می شد. یکدفعه یاد ستایش افتادم که صبح زنگ زد و گفت : " استاد برومند گفته اگه از آموزش بهش اطلاع ندن که غیبتت دلیل موجه داره ممکنه حذفت کنه. اگه استعلاجی گرفتی بیار زودتر بده دانشگاه." فکر کردم شاید وقتی پدر بیاید قبل از رفتن بتوانیم نامه را به دانشگاه برسانیم اما یادم افتاد پدرم شب میرسد. موبایلم را برداشتم تا به ستایش زنگ بزنم و از او خواهش کنم اگر می تواند بیاید دم در نامه را بگیرد و به دانشگاه برساند. از داخل لیست مخاطب های موبایلم ستایش را پیدا کردم. ناگهان چشمم به اسم سینا خورد که پایین شماره ی ستایش ذخیره شده بود. دودل بودم که به سینا پیام بدهم یا ندهم. هی می نوشتم و پاک می کردم. با خودم کلنجار می رفتم. یاد حرف های فرید افتادم : " اگه من شوهرتم راضی نیستم دیگه این دوستی رو اینجوری ادامه بدی..." میدانستم بالاخره دیر یا زود رابطه ی من و ملیحه کمرنگ می شود. دوباره بغضم گرفت. فکر تنهایی و بی خبری از ملیحه نمیگذاشت اشک چشمم خشک شود. فکر کردم حداقل فایده ی رابطه با سینا پر کردن تنهایی و مشغول شدن با آدم جدیدی است. شاید سرگرمِ او شدن غم نبودن ملیحه را کم تر کند. بالاخره تسلیم حماقتِ درونم شدم و نوشتم ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛