رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌77 عسل را روی میز گذشتم وگفتم: -دوستت چیزی نگفت؟ -درچه مورد؟ -من او
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌78 _یعنی طلاق بگیر! منم دارم میرم مونترال. شوکه گفتم: -کِی؟! -اینجا جای موندن نیست.بکّن و برو.جدا شو..پس فردا میپّرم. حالا فهمیدم چرا زیاد نگران ومتعجب نیست -یعنی مهاجرت کامل؟! با خانواده؟ -آره.فرحنازم احتمالا طلاق بگیره وبره ترکیه..حالا که میگی شاهین سروکلش پیدا شده از رفتنم خوشحال ترم. -چقدر عادی با وجود شاهین کنار اومدی! نمیخوای کمک کنی تهش رو در بیاریم سرش را به طرفم کج کرد وگفت: -واقعا چرا انقدر خری؟ سری که درد نمیکنه دستمال ببندم؟ به من چه؟ من که تا پس فردا دستش را شکل هواپیما روی هوا پرواز داد.خندیدم.رها وبی قید.وقت خواندن این شعر بود: خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است...مثل خودش صندلی را خواباندم وگفتم: -کاش یکی رو داشتم بهش تکیه کنم...من پام گیره...خدا چیکار کنم... -نترس واسه تو خطری نداره.اگه پلیس بود الان منو تو اینجا نبودیم. امیدوار نگاهش کردم: -یعنی چی؟! خب شاید اون منو نشناخته؛من خیلی عوض شدم! یعنی میخوای بگی نقش الآنش دروغه یا نقش اون موقعش؟! -واقعاً معلوم نیست؟ -نه! -به نظرت پلیس اون همه جنایت میکنه؟ -خب مجبور بوده واسه نفوذ...یعنی مجبور بود واسه طبیعی تر شدن نقشش بین گروه؛ده نفرو بکشه و به صدنفر تجاوز کنه؟ واقعاً احمق بودم.راست میگفت حالا فهمیدم چقدر امیراحسان را دوست دارم.با نگرانی و وحشت برای در خطر بودن جانش گفتم: -پس اون داره به امیراحسان خیانت میکنه! چطوری اینو به امیراحسان بگم!؟ -ببین بهار؛تو اگه زن اون یارو هم نبودی.. -میشه لطفاً به امیراحسان توهین نکنی؟ -حالا هرچی ...شاهین وگروه هدفشون نفوذ بوده.پس خودتو بزن به بی خبری و جونتو بردار وفرارکن.حتی بعد طلاقت خونه باباتم نرو.بی نام نشون برو. -چه راحت میگی طلاق! -راحته.سخت نگیر.شاهینم مطمئن باش با تو کاری نداره.اونا هدفشون بزرگ تراز این خاله زنک بازیاس. -اون که معلومه نمیتونه منو لو بده،خودشم گیره...من نگران امیراحسانم! -بیخیال دختر..اونا از پس خودشون برمیان.تو که خیلی از تیزی امیرآقات میگی؛اصلا شاید خودش میدونه شاهین قلّابیه! -حوریه؛بهم نخند...ولی من امیرو دوستش دارم.نخندید.برای اولین بار جدی ومثل دوتا زن حرف زدیم: -پس اگه دوستش داری ترکش کن. ...مگه نمیگی با آبروءِ؟ دوست داری آبروش بره؟ میدونی اگه لو بری چقدر آبروی امیراحسان میره؟ بی سروصدا تمومش کن..نمیخوام تو دلتو خالی کنم ولی به نظر من تو هم جدانشی شاهین واسه عملی شدن هدفشون مجبورت میکنه جدا بشی.چون تو براشون دردسری. -آهِ زینبه نه؟ -نه،چطور من خوشبختم؟ تو خودت با بی فکریات به این روز افتادی.اون یه دختر فضول بودتاوانشم داد. به حرف هایش نیاز داشتم هرچند اکثراً منفی بود اما به هر حال کسی بود که برایم حرف میزد. ...- -جدا شو بهار.به فکر پدرمادرت باش.به فکر خود امیراحسان باش.به فکر جونت باش.یه مدت جدا شو برو،بعد که آبها از آسیاب افتاد برگرد خونه مامان بابات. بغض کردم وبه سقف ماشینش چشم دوختم: ..- -تا بچه نداری بجنب.ببین من و فرحناز تمام ترسمون بچه هامونن. احمقانه گفتم: -شاید اگه بچه دار بشم ،پشتم باشه هان؟ خندید وگفت: -اون برج زهرماری که من دیدم....به مادرشم رحم نمیکنه.به تو که یه زن غریبه ای رحم کنه؟ بیخود خر نشی بچه مچه بیاری اونم بدبخت کنی.. -به چه بهونه ای جدا بشم؟! بگم چی؟ بگم چون خوبی، نمیخوامت؟ چون پاکی نمیخوامت؟ چون مؤمنی؟ چون ماهی؟ بغضم ترکید دستش را روی رانم گذاشت وگفت: -گریه نکن دوستم !!...از الان استارت بزن.ناسازگاری کن...حرفاشو گوش نکن چه میدونم زن عوضی ای شو!والاه با غم خندیدیم نویسنده: ز.الف ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛