رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم178 دست هایمان را از کف دست بهم زدیم و بعد مشت هارا گره کرده بهم زدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم179 متوجه شدم نسیم صدایم میزند. چشم باز کردم و دیدم با فرید بالای سرم هستند. گیج نشستم که گفت:بخواب... فهمیدم در تالار هستیم. اتاق عقد بود.با زاری پرسیدم: -کوشن؟ -عزیزم به چیزی فکر نکن. وحشیانه جیغ زدم: -نسیم کجان؟ با فرید بهم نگاه کردند و گفت: -همه رفتن.تو رو هم ما میبریم خونمون تا مراقبت باشیم. تندی کنارش زدم و با سرگیجه شال کج و کوله ام را مرتب کردم. -من باید برم...بدبخت شدم نسیم... و زدم زیر گریه. فرید دلجویانه گفت: -تو چرا بهار جان؟تو چه تقصیری داشتی بچه جن رو بهت سپردن؟ نسیم اعتراض کرد اما فریدعصبی بود: -مگه دروغ میگم نسیم؟! بهار خودش بچس هنوز بچش دنیا نیومده که بلد باشه چیکار کنه چیکار نکنه. مادرش همچین طلبکار بود! با ترس به فرید نگاه کردم: -نسرین چی گفت مگه؟ -گریه نکن عزیزم. -فرید جان؛نسرین چی گفت؟ -هیچی گریه و زاری... تو رو هم مقصر میدونست. نسیم: -فرید نمیشه ساکت بشی نه ؟! -بچه ها مهمونی شماهم خراب شد... تلوتلو و گیج به سالن رفتم. خدمه در حال تمیز کردن بودند.اصلا نمیدانستم چه غلطی بکنم. بلند گفتم: -نسیم من که نمیتونم با شما بیام! منو بذارید خونم. تا آمد نه بیاورد گفتم:تو رو خدا نسیم اذیتم نکن. اشک هایم را لمس کرد و پر غصه گفت: -باشه قربونت بشم.. فرید بدو خواهرم خستست. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛