🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم179
متوجه شدم نسیم صدایم میزند.
چشم باز کردم و دیدم با فرید بالای سرم هستند.
گیج نشستم که گفت:بخواب...
فهمیدم در تالار هستیم. اتاق عقد بود.با زاری پرسیدم:
-کوشن؟
-عزیزم به چیزی فکر نکن.
وحشیانه جیغ زدم:
-نسیم کجان؟
با فرید بهم نگاه کردند و گفت:
-همه رفتن.تو رو هم ما میبریم خونمون تا مراقبت باشیم.
تندی کنارش زدم و با سرگیجه شال کج و کوله ام را مرتب کردم.
-من باید برم...بدبخت شدم نسیم...
و زدم زیر گریه.
فرید دلجویانه گفت:
-تو چرا بهار جان؟تو چه تقصیری داشتی بچه جن رو بهت سپردن؟
نسیم اعتراض کرد اما فریدعصبی بود:
-مگه دروغ میگم نسیم؟!
بهار خودش بچس هنوز بچش دنیا نیومده که بلد باشه چیکار کنه
چیکار نکنه.
مادرش همچین طلبکار بود!
با ترس به فرید نگاه کردم:
-نسرین چی گفت مگه؟
-گریه نکن عزیزم.
-فرید جان؛نسرین چی گفت؟
-هیچی گریه و زاری... تو رو هم مقصر میدونست.
نسیم:
-فرید نمیشه ساکت بشی نه ؟!
-بچه ها مهمونی شماهم خراب شد...
تلوتلو و گیج به سالن رفتم.
خدمه در حال تمیز کردن بودند.اصلا نمیدانستم چه غلطی بکنم.
بلند گفتم:
-نسیم من که نمیتونم با شما بیام! منو بذارید خونم.
تا آمد نه بیاورد گفتم:تو رو خدا نسیم اذیتم نکن.
اشک هایم را لمس کرد و پر غصه گفت:
-باشه قربونت بشم.. فرید بدو خواهرم خستست.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛