🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پارت254
با تمام پرسنل علی الخصوص پزشک ارتوپد من رفیق شفیق بود.
در را که باز کرد و مثل همیشه یک شاخه رز آورد؛بی مقدمه فریاد زدم:
-محمد لطفاً دیگه بگو اینجا چه خبره.
رنگش پرید.
من را اینطور هار ندیده بود آن هم با خودش
-آجی چرا اینجوری میکنی ؟!
-من غلط بکنم آبجی تو باشم.تو یه غریبه ای.مثل بقیه.احسان شوهرم بود اما هفت پشت غریبهس
واسم تو که دیگه...
و حس کردم استخوانهایم ترکید
-خودت گفتی خواهرمی!
-نیستم.این لفظ آبجی و داداشی های الان داره حالمو بهم میزنه فهمیدی؟؟ ما هیچ خواهر برادریای نداریم. یعنی هیچکس نداره.من دو تا خواهر دارم و تمام. تو هم یه برادر داری و تمام.
خیلی به او برخورد:
-اگه میخوای واست توضیح بدم؛دیگه این کارارو نداره.این حرفارو نداره. خیلى راحت میگفتی آمادگی شنیدنش رو داری.
حقیقتا خجالت کشیدم.با بیحالی گفتم:
-محمد,بخدا داغونم....جام نیستی که...بابا چه خبره بگو....
کنار تخت نشست و سربه زیر گفت:
-شبی که تصادف کردید؛گوشی امیراحسان تو جیبش بوده ، امداد که میرسه؛ آخرین تماس رو با
من میبینن.زنگ زدن و گفتن خودمو برسونم.
وقتی دیدمتون تو اون اوضاع خیلی خراب بودم.خیلی بهار...از ترس اونکه خانواده هامون سکته نکنن فعلا به کسی نگفتم تا شماهارو رسوندن بیمارستان.
پشتش را به من کرد و رز را برداشت و
به سمت دستشویی رفت.
دیدی اون شب بهت گفتم رو برادرت حساب کن؟ من یه فکرایی واست داشتم که میخواستم با بقیه هم در میون بذارم.اینجوری هم تو به ما کمک میکردی هم مجازاتت فوق تخفیف میخورد.
تا حدوداییش رو به حسام گفته بودم اما اون گفت که بهار؟! اون اصلا نمیتونه اون ترسوعه...
بهم برخورده بود.فکر من رد خور نداشت اما علاوه بر عدم اعتمادش به تو و یا ترسو بودنت؛غیرتی هم شد.
با زاری گفتم:
-چه فکری محمد؟
رز را داخل آب گذاشته بود
-ببین من همون موقع گفتم وقتی باند خرچنگ این همه به بهار نزدیکه ؛چرا بهار رو که حالا واقعا
توی تیم ماست نفوذیش نکنیم؟؟ اما میدونی حسام چی گفت؟ گفت هه جوک نگو محمد.بهار اولا هنوز مشخص نیست جرمش واقعا چقدره، ممکنه اون یه جاسوس باشه و کلا هدفش همین! اینا به کنار،انقدر از ترسو بودنت و بزدل بودنت و اینکه جنست زنه ؛گفت و گفت وگفت تا به "من" برخورد اونوقت به تو نخوره؟! بهار واقعا انقدر بی غیرتی که نمیخوای ثابت کنی اینجوری نیست؟! بهار منم پلیسم شکاکم دیر اعتماد میکنم اما چشمهای تو نمیتونه دروغ باشه نمیدونم
چرا اونا نمیفهمن!
-ادامشو بگو محمد...ادامه ى جوک بامزت رو! آخه منه ابله و جاسوسی.... !
عصبی بلند شد و گفت:
-باشه...واقعا ! من چقدر احمقم ! وقتی تو خودت عزت نفس ندارى و خودت رو احمق میدونى چرا من همچین کاری کردم خدا؟!!
انقدر قاطی کرد که ادامه اش را نگفت.دستش را تکان داد که یعنی خداحافظ
تا حدودی فهمیدم.خنگ و احمق بودم اما نه در این حد.محمد به من گفته بود نفوذی شوم! من!؟؟ من نتوانستم یک بچه را درست نگهداری کنم!
یکهو زدم زیر خنده چرا که تصویر حماقتهای بیحدم از بچگی تا حالا مثل یک فیلم از ذهنم گذشت.
خنده ى شلیک گانه و پر معنیم که از گریه غم انگیز تر بود مصادف شد با آمدن دکتر و به دنبالش تیر کشیدن بدنم.
باعصبانیت گفت :
-واسه چی اینجوری میخندی؟! استخونات داغون شد
و حالا از دردنالیدم
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛