رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم271 کافه خوبه. -نمیدونم. -خوبه پس. دستم را گرفت و روی دنده گذاشت.چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم272 _دنیا خیلی کوچیکه ...خیلی...بهار اون موقع که تو تو بغل من بود؛من امیراحسان رو میشناختم!!! سرخ شده از شرم گفتم: -اولا منو تو اون جمله ای که گفتی رو نداشتیم. والله منکه یادم نمیاد دوما...دنیا کوچیک نیست. خدای زینب بزرگه.خدای این مردم بیگناه که مواد میساختیم میدادیم دستشون. بی اهمیت لم داد و گفت: -نکشن نخورن نکنن.به من چه.حالا مثلا اون خدای بزرگ الان باعث شد عاملان قتل دستگیر بشن ؟؟ یا گروه ما بپاشه ؟! -فعلا که کریمو گرفتن،حوریه و فرحنازم که لو رفتن. خمار نگاهم کرد و با مسخره گفت: -تو و ناصر چی؟ فعلا مجبور بودم خودم را همان دختر ساده نشان دهم.باید,اعتمادش جلب میشد.او به شدت باهوش بود همین حالایش با شک رفتار میکرد: -من...من خب اومدم پیش تو ... -هاها خیلی خوبه آفرین! پس دیدی؟ دنیا کوچیکه.. خدا مدا ربطی نداره.بزن قدش دستش راجلو آورد.آهسته به دستش زدم ....- -اون قدر بهت اعتماد دارم که نمیخوام به حرفای دوستام و اطرافیانم گوش بدم.خرچنگ میگه دربرابر بهار قدر نخود هم نمیفهمی! راست میگه... الان فهمید میام دنبالت همشون بهم خندیدن! آخه واقعا کله خری کردم مثل دیوانه ها قهقهه زد. آخه من خیلی دوستت دارم -منم ...دوستت دارم. عجیب نگاهم کرد -بیا و با من همکاری کن. بذار گند بزنیم به هیکلش و کار و وجودش. -من فقط یه جا میخوام واسه زندگی و یه همزبون. دستش را روی دستم گذاشت من میخوام کار یادت بدم.میشی دست راست خودم.واسه آرشم مادری میکنی. و با پقی‌خندید.او اینگونه نبود.امشب ذوق داشت.وگرنه همیشه افسرده بود و خودش به شوخی هایش نمیخندید... اما امشب چشم هایش ستاره باران بود -باور نمیکنم تو بتونی پست باشی. -باتو پست نیستم. -نه نه کلا چشمات عوضی نیست. خوشش نیامد.دلش نمیخواست دوست داشتنی باشد. -اونکه آره...حداقل انقدر شعور دارم جایگزین واست نیاوردم. بغض کردم.امیر را میگفت.... -آره...دوستم نداشت. سرم را پائین انداختم: -اون اصلا به تو نمیخورد.تو مثل منی .نه اون امل عقب افتاده.رفته یه زن تو سری خور گرفته لابد؟ فقط امشب مأموریت بی مأموریت!! همین یک شب محمد !! بگذار درد دل کنم ...بخدا من هم آدمم -نمیدونم.هر کسی هست ان شاءالله ... نه نتوانستم نفرین کنم.سرم را روی میز گذشتم. -قربونت بشم.بهتر ..بی کلاسای عقب اُفتاده ... بی کلاس!! ...- -گفته النکاح سنتی نه ؟! دیگر ناراحت نشدم از تمسخرش -خیلی شکستم شاهین. شاهین که نمیدانست انها واقعا فکر میکردند من مرده ام پس حرصی تر قضاوت میکرد -واسه خاطر آبروش رفته قبر الکی ساخته! روی دستش کوبید و گفت: -ای تف تو ذاتت ! الکی پس مؤمن بازی در میارن با داداشش . 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛