رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم275 شاهین دو لیوان پایه بلند که داخلش نکتار میوه بود بدون آنکه در سی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم276 -برو بابا مسخره ى مزخرف..فعلا که عشق من واقعی تر از اون بچه آخونده.هشت سال تمام به یادت بودم بعدشم گفتن گورستونی بازم نتونستم به کسی فکر کنم.به درک باور نمیکنی. گم شو تو اتاق.نمیشد یک کلام مثل آدم با او صحبت کرد! در را بستم و روی تختش خوابیدم.اما یاد زینب افتادم.توی این اتاق بود.هرچند دکور به طور کل فرق کرده بود؛اما سریع بلند شدم و با آن پای داغان خودم را تقریبا از اتاق پرت کردم.تند و تیز از روی کاناپه بلند شد و گفت: -چته؟؟ گریه ام گرفته بود... -اونجا نمیتونم...یاد زینب میفتم.سرش را تکان داد و با تمسخر گفت: -مارو باش میخوایم به کی یاد بدیم . نمیدانم چرا همه میخواستند به من یاد بدهند خودم نباشم!! -چه ربطی داره؟؟ با تعجب به اشک هایم نگاه کرد -چی چه ربطی داره؟ -که زینبو فراموش کنم؟؟ مگه میخوای آدم کشی یادم بدی؟ -نه.باید روحیتو بسازم.خیلی ضعیف تر شدی....باز آن حس موذی چشمانش به من چشمک زد -شاهین گفته باشم.آدم مادم نمیکشین.باهات همکاری میکنم تو کارای دیگت اما آدم کشی نه. -من سرخر نمیخوام عزیزم.اگه میخوای با من باشی باید قوی باشی. -تو اگه ادعای عشقت میشه لازم نیست انقدر اذیتم کنی.پر محبت نگاهم کرد و گفت: -چشم چشم چشم.اما یه کار کوچولو میخوام به عنوان سوپرایز واست بکنم.دستم را به معنای "برو بابا"تکان دادم و به اتاق های بالا رفتم * در راه خانه ى خرچنگ بودیم.تمام خیابانهارا به حافظه سپردم.وقتی در زدیم؛پاتریشیا در را باز کرد.با همان بیحالی حتی شاید بیحال تر نگاهم کرد و سر تکان داد. -سلام! زیر لب سلام داد و برگشت خرچنگ روی ایوان با لحن بدی گفت: -همینجوری برداشتی اوردی اینو؟! شاهین با دو انگشتش گونه ام را کشید و گفت: -این اهل این کارا نیست. -احمق! و باحرص برگشت داخل خانه سولماز گفت: -یه اینجا مخفی بود که خرابش کردی! خونه قبلی که تابلو شده بود! شاهین محل نداد و با خنده به من گفت: -میفهمی اصلا چی میگن عزیزدلم؟ انقدر من را بی دست و پا میدید! -آره میگن چرا منو بدون اونکه بندازی تو گونی اوردی اینجا! خندید و دستش را دور گردنم انداخت و داخل شدیم... -امشب کلی خوش میگذره.. حس بدی به من دست...استرس و دلشوره هیچ ایده ای نداشتم.در حالی که زانوانم را بغل گرفته بودم به رفتار های مشکوک شاهین و خرچنگ نگاه میکردم.پاتریشیا آهسته گفت من میرم. در را باز کرد و وارد حیاط شد.سولماز که نگاه گنگم را دید گفت: -ته حیاط خونه داره.اتاقش اونجاست.خرچنگ با تمسخر گفت:شاهین اینکه هنوز پایبنده ! چطوری اومدی ثبت نامش کنی؟! شاهین لمیده روی کاناپه؛اشاره کرد کنارش بروم !! آهسته بلند شدم و کنارش نشستم. دست دور کمرم انداخت و روی بازویم را بوسید: -براش کادو دارم امشب ! متعجب نگاهش کردم.بماند که چه بغضی گلویم را گرفته بود بابت این بی حرمتی ها...به هر حال من واقعا نمرده بودم ! ....- -اونجوری نگام نکن لهت میکنما. سولماز و خرچنگ به حرفش خندیدند خرچنگ: -برو حال کن با این مجنونت.بخاطر تو چه دیوانه بازیا که در نمیاره. سولماز: -فقط واسه خودت یه اسم مستعار بذار شاید لازمت شد ! همگی قهقهه زدند و من بدتر بغض کردم از این غربت. نمیفهمیدم چه میگویند.اذیت میشدم شاهین: -مستعار لازم نیست !!! طرف دیگه برنمیگرده که عشقم بخواد خراب بشه !! این بار همه ترکیدند و حتی اگر بگویم آرش هم شاد شد دروغ نگفتم با بغض گفتم: -چی چی میگین واسه خودتون ؟! عاشق و دیوانه نگاهم کرد و گفت: -قبل از استارت کار اصلیمون؛میخوام تو رو خوشحال کنم. بعدش که کارمون تموم شد؛میریم رامسر واسه شروع یه زندگی تازه. همه خندیدند و آیفون زنگ زد سولماز در حالی که ناخن هایش را سوهان میکشید بلند شد و جواب داد: -بله؟ ...- -نه هنوز بیاین تو. در را زد و من خودم را جمع و جور کردم 🌼زکیه اکبری 🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛