🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان 💖
پارت 6
صبح ک شد بابامـو صدا کردم قبل از اینکه بره باید باهاش حرف میزدم پس فردا باید برم مشهد، بابام اومد گفتم بشین بابا
_زود بابا جان باید برم
+اگه عجله داری برو شب با هم حرف میزنیم
_اره باید برم خداحافظ
دستشو بوسیدم رفت. صبحانه خوردم تیشرت سورمه ای با شلوار سفید پوشیدم مو هامم دادم بالا رفتم تو شهر اخخخخ دلم واسه شیخ احمد تنگ شده بود ب مجید زنگ زدم بعداز سر و کله زدن باهاش حتی دلم واسه سرو کله زدن بااونم تنگ شده بود
گفتم بیاد مزار شیخ احمد جام، وارد صحن شدم
مجید رو دیدم اومد سمتم محکم بغلش کردم لاغر شده بود
+آب کردی داداش
_اره خدا شکر هییی راحت شدم واقعا کوکم میکنه این وزن کم کردنه
+ +خدارو شکر برار
حدود دو ساعت باهم گشتیم رفتیم پیش دوستای قدیمی باشگاه و... ظهر شد قدای اذان بلند شد ی دفه ای چیزی یادم اومد میگن وقتی صدای اذان بلند میشه اروم تکرار کنیم منم تکرار کردم:
الله اکبر (خداست ک ازهمه چیز و همه کس برتر است) الله اکبر
الله اکبر،الله اکبر( خداست ک ازهمه چیز و همه کس برتر است)
اشهدأن لا الهَ اللّه ( شهادت میدهم معبودی جز الله وجودندارد)
اشهدأن لا الهَ اللّه ( شهادت میدهم معبودی جز الله وجودندارد)
اشهد أنّ محمدٌرسول اللّه ( شهادت میدهم محمد رسول و فرستاده خداست)، اشهد أنّ محمدٌرسول اللّه ( شهادت میدهم محمد رسول و فرستاده خداست)
الله اکبر الله اکبر
:الله اکبر،الله اکبر
لا اله الا الله ( معبودی جز خدا وجود ندارد)
حس عجیبی بود رفتم مزار شیخ احمد و وضوگرفتم و باجماعت نماز خواندم انگار خدا منو دعوت کرده بود و این ی واقعیته ک خدا هر لحظه منتظر بنده شه ی جوری بودم آروم خالی از هر دقدقه
سخنران بعد از نماز یک آیه قشنگ گفت: هوَالذی انزلَ اَلسَکینَةَفی القلوب المؤمنین لِیَزدادُ ایماناً ( اوکسی است که نازل میکند آرامش را بر دل های مؤمنان برای آنکه ایمانشان را زیاد کند)
یک لحظه انگار قلبم وایساد یعنی خدا به دل من آرامش فرستاده بود که انقد حالم خوبه، اونم منی که حتی نماز نمیخونم، ازخدا خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین من لیاقتشو نداشتم، چی شده بود ک اونقد حالم خوب بود نمیدوستم...
قطره ای اشک از زلال وجود پسرک جوشید و از چشمان قهوه ای اش فرو چکید، ان مرد از خواسته خودش به خواطر خوشنودی اللّه گذشته بود و خدا اورا هدایت کرده بود و ایمان در دلش گذاشته بود او انتخاب شده توسط ربّ العالمین بود...
به خونه برگشتم سلام کردم دیدم بابا داره چایی میخوره و با مادرم حرف میزنه تامنو دیدن ساکت شدن باید قال قضیه رو میکندم رفتم نشستم روب رو شو و در دل بسم الله گفتم و شروع کردم:در باره خواستگاری دیشب ک بر خلاف میلم و فقط به خواطر احترام به حرف شما اومدم باید بگم که من راضی نیستم ینی نمیخوام با اون دختر ازدواج کنم
بابا: چی میگی بچه رفتی نشستی بادختر مردم حرفاتو زدی فکر کردی مردم مسخره توهستن؟
+بابا دختره رو عقد که نکردم فقط باهاش حرف زدم خیلی غیر منطقی دارین حرف میزنید دختره خیلی هم خوبه اصن من درحدش نیستم
مامان: خیلیم ازخداش باشه پسر مرد منو بخواد بیینم نکنه چیزی گفته؟
_نه مادر من چی داری میگی به اون بنده خدا چیکار داری، قبلااز اینکه بریم هم من مخالف بودم وقتی هیچی در بسات ندارم و خرج خودمو به زور میدم چیجوری زن بگیرم از کسی هم پول نمیخوام نگرانم نباشید انشالله به راه بد نمیرم اینم واسه بار دوم من سمت دختر جماعت نمیرم، هوففف اخه من چه خطایی کردم که در باره من این جوری حرف میزنید و تو 21سالگی میخواین به زور بهم زن بدید؟؟
ه پسر جواب اکبر اقا رو چی بدم؟
+پدر من این همه ادم میرن خواستگاری خب نمیشه باهم جور در نمیاد اگه نمیگید که من خودم بگم هوم، نظرتون چیه؟ بعدشم شما این لقمه رو برام گرفتید الانم بهره خودتون درست کنید
_لااله الاالله چیبگم اخه
مامان: من میگم پسرم ناراحت نشو قسمت نبوده دیگه
+اخ فدای مادر گلم بشم منم بعد از ظهر بااتوبوس میرم مشهد که دیگه منو اخراج میکنن
رفتم تو اتاقم و وسایلمو جمع کردم نهار خوردم البته بابام سر و سنگین بود زوری ک نبود بعدشم من به اون دختر قول داده بودم،مرده و قولش
تو اتوبوس نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد: + سلام جانم صفی؟
_سلام کجایی داداش؟
+تو راهم دارم میام تا ظهر اونجام
_حله داداش،راستی چیشد داماد شدی؟
+نه بابا داماد چیه ولی قضیه رو حل کردم دیگه از این خبرا نیست
_خیره چی بگم
+خب من رسیدم باهم حرف میزنیم
_باش خیر پیش
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛