رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 11 ظهر بود دیدم زنگ در زده. شد رفتم درو باز کردم دیدم بله خودشه منتها
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 12 ☆شیدا: پسره از خود رازی ببین چقد خودشو میگیره حتما باخودش گفته خب حالا من محل نمیزارم این دختره هم که عاشق سینه چاکمه دنبالم بدوعه منم بادوستم بهش بخندم هههههه کور خوندی آقا درسته دوسش دارم ولی دلیل نمیشه که نشون بدم هرچندم بخوام قایمش کنم اینقد چشم ها و نگاهم تابلوعه که... هوففف. پیاده شدم از ماشین و راه افتادم توکوچه داشتم میرفتم دیدم یه دختره با موهای بیرون اومده از شال و خیلیم دلبرانه داره با ایمان حرف میزنه کاسه آشم دستشه اصن دست خودم نبود نزدیک شدم تاچشمش بهم اوفتاد شالمو ول کردم... ☆ایمان: زنگ در اومد رفتم درو بازکنم دیدم دختر همسایه بود یه کاسه آشم دستش بود داشت ازم در باره تربت جام میپرسید اخه از باباش شنیده بود اونجاییم بعد یه دفعه شیدا اومد همین که داشت رد میشد یه دفعه شالش افتاد حول شدم و راه افتادم سمتش صداش زدم: شیدا خانوم؟؟؟!! برگشت اومد تو یک قدمیم واستاد سرمو انداختم پایین +شالتون افتاده دیدم هیچی نمیگه سرمو گرفتم بالا زل زده بود به من نمیدونم چی تو چشماش بود استغفرالله گفتم سر مو انداختم پایینو با اجازه گفتمو رفتم خدایا من چیکار کنم با این هوففف به خدا هیچ چشم بدی روش ندارم کوچولوعه بچس من که بچه نیستم رسیدم دم در دیدم صفی کاسه به دست واستاده رفتیم تو دیدم یه جوری نگام میکنه +چیه برار!؟؟؟ _تا دید داری با دختر همسایه حرف میزنی شالشو انداخت! +کیو میگی _خنگه همین شیدا خانوم دیگه +نهههه بابا اشتباه فهمیدی _ههه رفیق خنگ من، این دختره بد جور روت نظر داره تو که برگشتی انچنان پیروزمندانه به دختر همسایه نگاه میکرد که نگو تازه تاوقتی بیای تو نگاهش به تو بود باخنده سر تکون داد: داداش خیلی تابلو نگات میکنه اون روزم که اومده ازت دم در از دست بندش پرسیده دیگه چی بگم والا... +خودمم یه شکایی کردم ولی نمیدونستم تا این حده، هه منه ساده رو بگو فکر کردم شالش افتاده چیکار کنم نمیدونم هوفف ☆شیدا: ههه من دم اینو میچینم میخواد مخ ایمانِ منو بزنه فکر میکنه اون مثل پسرای دیگه است باید بدونم چی می گفت اره حتما باید بدونم اه این سرو کلش از کجا پیدا شد عصری که بر میگشتم دوست ایمانو دیدم رسیدم بهش: سلام داداش صفی خسته نباشی _سلام ممنون ابجی +آش دوس دارید؟ _بله؟؟؟ +اممم اون دختره ظهری اینجا بود براتون آش اورد، چی میگفت؟؟ جوری نگام کرد که به تو چه اخه تو ش بود، خیلیم به من ربط داره _دانشگاه پرستاره تربت قبول شده داشت از ایمان در باره تربت جام میپرسید +اِ اِ اِ ایمان، ینی آقا ایمان تربت جامی هستن؟؟ _اره +اها ببخشید من برم دیگه بای _خداحافظ 🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛