رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۹۵ و ۹۶ نگاهش کشیده شد
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۹۷ و ۹۸ - من دوست نداشتم اینو بگم،هرچی باشه تو سیا رو دوس داری و من دوست ندارم اون پیش تو خراب بشه اما واقعیت اینه که سیاوش خیلی کینه ای هست.اگه با کسی دشمن بشه تا زهرش رو نریزه ول کن نیست.سر یه جریانی باهم مشکل پیدا کردیم،اونم فهمید من چقد راحله رو دوست دارم اینجوری تلافی کرد.تو که دختر عمه‌ش هستی باید اخلاقش رو بشناسی وسوسه به دست اوردن سیاوش باعث شد حرف نیما را تصدیق کند: - خب الان باید چکار کنیم؟ - ببین،الان راحله نسبت به من بدبین شده ولی من اصلا فرصت نکردم که براش توضیح بدم. اون عکس و فیلمهایی که سیا نشون راحله داده جزیی از ماموریت من بوده اما چون سیا نمیدونست فکر کرد من خودم اون تیپ ادمم.اگه من از اون تیپ ادما باشم خب برای چی بخوام یه زن محجبه بگیرم؟سمت خونشون که نمیتونم برم، شماره‌ش رو هم عوض کرده. تنها چیزی که ازت میخوام اینه که یجوری شماره‌ش رو برام پیدا کنی تا بتونم حرف بزنم حرفهای نیما دروغی ساده بود و اگر سودابه کمی فکر میکرد میتوانست به تناقض حرفهایش پی ببرد اما برای سودابه تنها رسیدن به سیاوش مهم بود.برای همین سودابه عقلش را تعطیل کرد و مانند برده‌ای‌ خام حرفها و نقشه‌های نیما شد.. آن روز صبح سیاوش بهتر دید برود نون بگیرد تا هوایی به کله‌اش بخورد.که صدای گوشی‌اش درآمد.خوشحال شیرجه زد روی گوشی.فکر کرد راحله است.اما پیامی از یک شماره ناشناس بود.با خواندن پیامک اخمهایش در هم‌ رفت: - فکر نکن قسر در رفتی.به وقتش حسابت رو میرسم. منتظر باش! سیاوش کمی فکر کرد.تنها کسی که به ذهنش میرسید نیما بود.لابد خواسته از این طریق اذیتش کند.پوزخندی زد،گوشی را کناری انداخت، لباس پوشید و از خانه بیرون زد.هنوز به نانوایی نرسیده بود که تلفنش زنگ زد. با دیدن شماره سودابه ابروهایش ازتعجب بالا رفت و وقتی با سودابه حرف زد تعجبش بیشتر شد.سودابه با آن همه دک و پز و غرور و ادا، زنگ زده بود شماره راحله را بگیرد تا بابت اتفاقات پیش آمده معذرت خواهی کند!! سیاوش هم که حتی در مخیله‌اش نمیگنجید سودابه چه فکری در سر دارد شماره راحله را برایش فرستاد! آن روز عصر قرار بود بروند برای راحله لباس بخرند.راحله لباسهایش را پوشیده بود و منتظر تماس سیا بود تا از خانه خارج شود. گوشی زنگ خورد: -سلام سیاوشم!باشه عزیزم،الان میام دم در کسی جز مادرش در خانه نبود،سریع از مادر خداحافظی کرد،چادرش را سرش کرد و از هال زد بیرون.قبل از اینکه از درکوچه بیرون بزند صدای گوشی را شنید. پیامک بود: -باید باهات حرف بزنم راحله شماره ناشناس بود.تعجب کرد. جواب داد: _شما؟ صدای بوق ماشین سیاوش باعث شد گوشی را توی کیفش بیندازد و از در بیرون برود.راحله وقتی دید سیاوش اینقدر از دیدن آن کت‌ودامن ذوق زده است لبخندی زد و اصلا به روی خودش نیاورد که عین همین لباس را دارد و در مراسم عقد پوشیده است.چه دلیلی دارد من دل همسرم را بشکنم بخاطر حرف مردم؟سیاوش پول را پرداخت و چند دقیقه بعد با لباس کاور پوش شده،از مغازه بیرون زدند.سوار که شدند گوشی سیاوش زنگ زد.سیاوش گفت: -مادرته! و گوشی را جواب داد.بعد اینکه تماس قطع شد گفت: -خانم حواس پرت گوشیت رو چرا جواب نمیدی؟ - تو کیف بود،کیف رو هم ک با خودم برنداشتم...چی گفت مامان؟ -هیچی!گفتن خواهرت اینا شام اونجان، من هم برای شام بیام اونجا...منم که میدونی عادت ندارم دعوت کسی رو رد کنم سیاوش این را گفت و خندید.با تعریفهایی که شنیده بود بدش نمی‌آمد کمی سر به سر این داماد عجول بگذارد برای همین با کمال میل دعوت را قبول کرده بود.راحله هم که در این مدت سیاوش را خوب شناخته بود و معنای آن لبخندکج را میدانست گفت: -البته به شرطی که سربه‌سر حامد نذاری سیاوش که از این رو شدن دستش خنده اش گرفته بود گفت: -سعیم رو میکنم اما قول نمیدم! سر میز شام، سیاوش که شیطنتش گل کرده بود،مرتب با ایما و اشاره حامد را نشان میداد و میخندید.شاید هم بیشتر از اینکه حرص راحله را درمی‌آورد خنده‌اش گرفته بود.سیاوش غذایش که تمام شد رو به مادر گفت: -ممنون مادر،خیلی خوشمزه بود.تقریبا ده سالی میشد که غذای درست و حسابی مادر پز نخورده بودم. صبح که از خواب بیدار شد،نگاهی به گوشی‌اش کرد.چندتایی پیامک داشت و تعدادی تماس از دست رفته از خواهرش و سپیده.پیام ها که چند تاییشان تبلیغات بود.اما این وسط یک شماره ناشناس هم بود. یادش آمد که دیروز، شماره ناشناسی بهش پیام داده بود.پیام را باز کرد.بادیدن آن یک کلمه بدنش لرزید:نیما!نیما شماره اورا از کجا اورده بود؟ جوابش را داد: -لطفا مزاحم نشید! وقتی پیام رسیدن پیامک را دید، هر دو پیام را پاک کرد.گوشی‌اش زنگ خورد: -سلام آقایی...ببخشید 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛