🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت هشتم(دوم)
الهه رحیم پور
مامان مرضی که گویا خیلی خسته بود و حوصله ی سینما رفتن نداشت روبه میثاق گفت:
- مامان جان من که بعیده بیام ... شما جَوونها برید بهتره ... نه ثمر؟
- نمیدونم والا ... خاله جون ؟ عمو ؟ شما نمیاید ؟؟
خاله نیم نگاهی به عموحمید انداخت ، چهره ی عمو در هم رفته بود و کلافه ... از اول مهمانی در خودش بود ... نمیدانستم چه شده بود اما حس حال پدر وپسر مثل هم بود ... برای همین خاله هم گفت:
- راس میگه مامانت ثمرجان ، شما و هادی و آقا عماد و سوگند برید ... ماها پیرشدیم دیگه خاله...
میثاق فورا پاسخ خاله را داد که:
-نفرمایید....خیلی خوش اومدین خوشحالمون کردین... جَوون ترهای مجلس هم بجنبید تا دیر نشده.
این را که گفت همگی از روی صندلی هایشان بلند شدند ، سوگند قرار بود با ماشینِ ما بیاید برای همین چند تا از جعبه های کادو را برداشت تا بیاورد که یکدفعه عماد با صدای بلندی گفت:
-سوگندخانم ..سوگندخانم ...بدین من میارم ، شما زحمت نکشین ...
سوگند پشت چشمی نازک کرد و بدون گفتن کلمه ای جعبه هارا به دست عماد داد.
متعجب نگاهم را میان عماد و سوگند چرخاندم که متوجه ِ نگاه متعجبانه مامان شدم .
احتمالا حدسم درست بود ،عماد از این دست رفتارها را جدیدا زیاد انجام میداد.
به سمت ماشین ها رفتیم و قرار شد مامان و خاله با ماشین عموحمید به خانه ی خاله بروندو هادی و عماد هم با ماشین عماد به سینما بیایند،سوگند هم که با ما بود .
سوار ماشین ها شدیم وراه افتادیم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛