رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت38 الهه رحیم‌ پور { ما به او مُحتاج بودیم ...او به ما مُشتاق بود} بعد از
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت39 الهه رحیم‌ پور صدایم را کمی بلند تر کردم تا همهمه ها ساکت شود ... ماژیک آبی رنگم را برداشتم و بیتی را که روی تخته مینوشتم همزمان برای بچه ها میخواندم: - آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ...فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن... به همین راحتی ...فقط باید شعر و خوب بخونین تا وزنش دستتون بیاد... سرم را به سمت دانش آموزان برگرداندم ... یکی از بچه ها که در انتهای کلاس نشسته دست بلند کردتا سوالی بپرسد... با اشاره‌ی سَر به او اجازه دادم ،از جایش بلند شد و پرسید: - خانم ...برا کنکور باید سَماعی بشیم ؟ یا وقت میشه موقع آزمون تقطیع کنیم؟ - ببین عزیزم عروض و اگه سَماعی یاد بگیرین خیلی به نفعتونه ... اما الزامی وجود نداره .‌‌.. تقطیع کردن فقط زمانتون رو هدر میده از الان تا تیرماه وقت دارین که سَماعی بشین. منم کمکتون میکنم. -خانم ..پس میشه هر جلسه یکم تمرین کنیم ؟ -حتمااا. برنامه اصلا همینه ... -ممنون خانم.. -خواهش میکنم عزیزم. خب دیگه سوالی نیست؟ دانش آموزان به نشانه منفی سری تکان دادندو خسته نباشید گفتند... چند لحظه بعد زنگ تفریح به صدا درآمد و بچه ها همهمه کنان از کلاس خارج شدندد... .........................‌‌‌‌‌ از پله ها پایین آمدم و به سمت اتاق ریحانه رفتم ... میخواستم کادوی ازدواجش را بدهم و حسابی از دلش دربیاورم... نزدیک در اتاقش شدم که دیدم خانم عسگری هم داخل اتاق است ... چند تقه به در که زدم ریحانه سربلند کرد و به سمت در نگاهی انداخت... تا مرا دید تعارف کرد تا داخل شوم... به عسگری و ریحانه سلامی کردم و روی صندلی نشستم... نگاهم را میان عسگری و ریحانه چرخاندم که در حال بحث کردن بودند ... عسگری با کلافگی سرش را تکان داد و گفت: -خانم رنجبر...ما باید واسه معدلای برتر جشن بگیریم... این دیگه چونه زدن نداره. - من چونه نمیزنم عسگری جان... میگم من نمیتونم ۳تا زنگ و تعطیل کنم ... شما تایم جشن و باید کم کنین ... دبیرا عقب میوفتن از بودجه بندی. - خب پس جواب اداره با خودتون... -شما مثلا میخوای تایم جشن و زیاد کنی که از اداره تقدیر نامه برترین معاون پرورشیو بگیری؟؟؟ عزیز من شما تایم و کم کن ولی جشن پرباری برگزار کن .. -صحبت باشما فایده نداره ..‌من میرم با خانم صدیقی صحبت میکنم ... -خوشحالم میکنین ... بفرمایید ...! عسگری عصبی و کلافه به سمت در اتاق روبرگرداند از اتاق بیرون رفت.... ریحانه دستش را روی پیشانی اش گذاشت و با لحنی سرشار از کلافگی گفت: -آخرش یا من از دست عسگری خودمو میکشم یا اون از دست من.... لبخندی زدم و با لحنی شیطنت آمیز گفتم: -چطوره من جفتتون و خلاص کنم ؟ - آخ لطف میکنی ... بعد هم بلند برای خودش خندید ... نگاهش کردم و با لبخندی عمیق پرسیدم: -خبب ریحان خانم اول اینکه بگوو مارو بخشیدی یا نه؟؟ یک تای ابرویش را بالا داد و کمی مکث کرد ... ادای آدم های جدی را دراورد و گفت: -اوووممم... باید درموردش فکر کنم خانم شکیب. - میشه همین الان جوااب بدید خانم رنجبر ...ما خاطرتونو خییلی میخوایما. -خبب حالا خودتو لوس نکن ...بخشیدم ولی فراموش نمیکنم. جفتمان خندیدیم و لحظه ای بعد کیفم را ازکنار دستم برداشتم ... از درونش جعبه ای بیرون آوردم و به سمت ریحانه گرفتم... -بفرمایید عروس خانم... درسته ما نتونسیم بیایم ولی هدیه شما محفوظه. ریحانه از خوشحالی دستانش را جلوی دهانش گرفت و با چشمانی که از فرط شادی باز شده بود گفت: -واااای مرررررسی.....قربوونت برم ..راضی به زحمت نبودم... -پاشو پاااشو بیا درآغوووش رفیق که عروس شدنت حساابی به جونم چسبیدده.. ریحانه از پشت میز بلند شد و به سمتم‌ آمد... همدیگر را درآغوش گرفتیم و بالبخندی جانانه مجدد به او تبریک گفتم... عمیقا از دیدن شادی او شاد بودم ...حتی شاید برای لحظه ای... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛