🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت61
الهه رحیم پور
{ من از به جهان آمدنم دلگیرم...
آماده کنید جوخه را میمیرم..}
خیابان هارا پیاده راه میرفتم و بیتوجه به گذر زمان خودم را غرق در گذشته میکردم ... نمیتوانستم از آن فرار کنم ... تک تک ثانیه هایش را زندگی کرده بودم ... فیلم یا قصه نبود که به یک ماه نکشیده فراموش شود... زندگی بود اما شبیه به باتلاق ... باتلاقی که هرچه بیشتر دست و پا بزنی بیشتر درآن فرو میروی...
در میانهجوم خاطرات ؛ به یاد ۶ ماه پیش میافتم . روزی که میثاق؛ در مدرسه آن معرکه را به راه انداخت و من را... با خاک یکسان کرد....
➖➖➖➖➖
نگاهی به بچه ها انداختم و با صدایی نسبتا بلند پرسیدم:
- خب ...متوجه شدین؟ درس امروز همین بود..
همگی "بله" ای گفتند و من هم اجازه دادم تا کتابهایشان را جمع کنند و چند دقیقهی مانده به زنگ را استراحت کنند.
مشغول گذاشتن کتابهایم در کیف بودم که در کلاس زده شد.. نگاهی به سمت چپِ کلاس که در قرار داشت انداختم و با صدایی رسا گفتم:
- بفرمایید.
چند لحظه بعد در باز شد و ریحانه را دیدم که با صورتی مضطرب و نگران نگاهممیکرد...
بی مقدمه پرسیدم:
-جانم خانم رنجبر؟
- امم.. خانم شکیب بیزحمت میشه بیاین پایین ...
- چیشده؟
- بیاین خانم صدیقی کارِتون دارن.
از نگاه و لحن ریحانه کمی ترسیدم... روبه دانش آموزان کردم و گفتم :
- ساکت بشینید تا زنگ بخوره. نبینم راهرو رو بذارین رو سرتون...
این را گفتم و کیفم را برداشتم ... به همراه ریحانه از کلاس خارج شدیم ... به نزدیک پله ها که رسیدیم رو کردم به ریحانه و گفتم:
- چیشدده؟ اتفاقی افتاده؟
ریحانه لبش را به دندان گزید و با تعلل گفت:
- شوهرت اومده ...
- میثاق؟
- آره ...
- اومده اینجا ؟ چرا؟
- اصلا نمیدونم حال طبیعی نداره... مث مجنونا... چی بگم آخه ... بیا خودت ببین . صدیقی حساابی کفری شده .
متوجه حرفهای ریحانه نمیشدم ... دلیل حضور میثاق را در مدرسه نمیفهمیدم ... یعنی باز چه اتفاقی افتاده ؟ با عجله پله ها را طی کردم و به سمت دفتر صدیقی رفتم...
درِدفترش باز بود ... میثاق را دیدم که طول اتاق را رژه میرفت و دستی به موهای پریشانش میکشید..
کمی جلو رفتم و چند تقه به در اتاق زدم ووارد اتاق شدم. میثاق فورا نگاهش را به چشمهایم دوخت و من هم سرم را به سمت صدیقی برگرداندم ...
کلافه و عصبی پشت میزش نشسته بود و با نگاهش میخواست سرم را ببرد...
رو کردم به میثاق و پرسیدم:
- چیشدده ؟ شما اینجا چیکار میکنی؟
میثاق ، دندان هایش را به هم سابید و با دستانی مشت شده جلو آمد ... آنقدر نزدیکم ایستاد که هُرم نفسهای بی تابش به صورتم برخورد میکرد ...چشمهایش به خون نشسته بود و رگهای گردنش متورم بود ... به چشمهایم زل زد و با صدایی بلند فریاد زد:
- مننن کُشتَمششش.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛