❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت51💙
۴ روز قبل اربعین....
_ریحانه آماده ایییی
ریحانه:آره آره بریم.
مامان:خیلی مواظب خودتون باشین ها.یه وقت تنها نرین حرم.همیشه با هم برین
ریحانه:چشم مامان جان چشم❤️
_خداحافظ
مامان از زیر قرآن ردمون کرد و پشت سرمون آب ریخت.
منو ریحانه رفتیم مسجد. رضا و زهرا هم اومده بودن.
یک اتوبوس مردها بودن و دو تا اتوبوس زهرا.رضا مسئول اتوبوس مرد ها بود و زهرا مسئول اتوبوس شماره دو.ولی خب ما توی اتوبوس شماره یک بودیم🥲
قرار بود تا مرز مهران بریم و بعدش پیاده به سمت کربلا...
هنذفریم رو گذاشتم توی گوشمو مداحی سفره درد و دل از مجتبی رمضانی رو پلی کردم❤️
(سفره ی درد دلمو...پیش تو باید بیارم...
پام برسه به کربلا....انقده درد دل دارم......)
خوابم برد...خواب دیدم با چند تا پرستار داریم یه تختی رو هل میدیم سمت یه اتاق..قیافه اون کسی که روی تخت بود مشخص نبود چون خیلی خونی بود.
ریحانه:رقیه...رقیه...بیدار شو داری خواب میبینی
سرمو تند بالا آوردمو دور و برمو نگاه کردم.دستمال از جیبم در آوردم عرق سرد روی پیشینیمو پاک کردم.
توی راه اتوبوس شماره دو عقب افتاده بود...از یه پیچ دیگه به بعد دیگه ندیدمشون..
نگران شدمو پاشدم رفتم سمت مسئول اتوبوس ما،خانم سعیدی
_ببخشید خانم سعیدی.
سعیدی:جانم.بفرما گلم؟
_اتوبوس شماره دو عقب افتادن ها..میشه یکم صبر کنین یا دور بزنین.
اتوبوس یه جا پیدا کرد و زد کنار.با اتوبوس مرد ها هماهنگ شد و اونها هم زدن کنار.ده دقیقه ای گذاشت و هیچ خبری ازشون نشد و حتی زنگ هم که میزدیم جواب نمیدان.دیگه صبر کردن رو جایز نتونستیمو دور زدیم.وسط خیابون مردم جمع شده بودن.چشمام داشت سیاهی میرفت که ریحانه بهم آب داد.از اتوبوس با دو رفتیم پایین و اتوبوس رو پایین جاده که زیاد عمق نداشت دیدیم.چند تا از خانم ها و دو سه تا مرد رفتیم پایین که از اتوبوس بیاریمشون بیرون..خیلی گشتیم ولی زهرا رو پیدا نکردیم😭کیف زهرا رو پیدا کردم که یه برگه یکم ازش زده بود بیرون..
خدای من😫سونوگرافی بود.عمه شده بودم..
با به یاد آوردن زهرا کیف رو جمع کردمو تا دوباره چشممو برگردوندم سمت اتوبوس ۴ تا انگشت دیدم که از زیر اتوبوس زره بود بیرون.
داد زدم و صدای یا فاطمه سر دادم😭
رضا و چند نفر دیگه از مرد ها اتوبوس رو یکم بلند کردن و جسم بی حال زهرا که داشت بیهوش میشد رو دیدن..
چند تا آمبولانس و یه اتوبوس دیگه اومد که اونهایی که حالشون بهتره رو با اتوبوس برگردونن.
من چون دوره حلال احمر گذرونده بودم رفتم توی اتوبوس و ریحانه و رضا با زهرا رفتن.
اشک مانع انجام دادن کارم میشد.به زور اشکامو زدم کنار و به کارم ادامه دادم.
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛