رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت83💙 صبح برای نماز بیدار شدیمو هر کی یه گوشه کناری نمازشو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت84💙 رفتم اتاقمو مامان یه ربع بعد اومد توی اتاق. مامان:ساعت ۴ میاد دنبالت. _کیی؟ مامان:آقا علیرضا دیگه _آها مامان:خب چرا نشستی؟ساعتو دیدی؟بیا ناهار دیگه _باشه اومدممم. ریحانه هم از کتاباش دل کند و اومد. _بههه خانم فیلسوف.یادی از ما کردی.. ریحانه:رقیهههه😭خستههه شدم.. _از چی؟ ریحانه:از درس دیگه. _خب نخون. ریحانه:میشه چرت و پرت نگیی😐 _چرت و پرت چیه؟یه شوهر پولدار بگیر یه مغازه لباس فروشی بزنین تو بدوز اون بفروشه. ریحانه:از خیاطی بدم میاد.😐 _خب لباس و ملزومات حجاب بفروشین. ریحانه:از فروشندگی بدم میاد.😐 _خب آرایشگری یاد بگیر آرایشگر شو. ریحانه:از آرایشگری بدم میاد😐 _خب برو توی کار دستبند و انگشتر و گردنبند.از اینا درست. ریحانه:از این کار ها هم بدم میاد😐 _کوووووفتو بدم میاد😐اصلا برو گدای سر خیابون شو😡 ریحانه:خب بدم میاد. _ریحانه به خدا یه بار دیگه بگی بدم میاد با همین دمپایی میزنمت. ریحانه:خیلی ازت بدم میاد 😂 دمپاییمو گرفتمو پرت کردم سمتش که مستقیم خورد توی کلش. خوشبختانه دمپاییم نرم بود😂 ریحانه:میمونِ وحشیِ آمازونی☹️ _ممنون از لطفت عشقم. مامان:اعع بسه دیگه مثل سگ و گربه افتادین به جون هم. ریحانه:قطعا من گربه ام. _از اون گربه وحشیا البته. مامان:بسههههههه😫 خلاصه ناهار رو خوردیمو ساعت یک ربع به ۳ شروع کردم به آماده شدن.همون مانتو زرشکی با روسری پس زمینه شیری و گل های قرمز رو پوشیدمو در آخر چادر عربی سادمو روی سرم مرتب کرد.کوله کوچیک مشکیمو هم برداشتمو توش یه قرآن کوچیک و گوشیمو کیلدمو گذاشتم.کیف پولمو هم اضافه کردمو رفتم پایین. ۵ دقیقه بعد صدای بوق ماشین اومد و رفتم پایین.. مامان:خدا به همرات. _خداحافظ. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛