رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭210‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭211‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی خانباجی گفت: چه طور میگی فردا بهترین موقعیته اگه شاه بیاد حرم که همه جا پر از نیروی امنیتی و ساواکیه محمد امین دوباره چهار زانو نشست و گفت: همه جا پر از آژان و ساواک هست ولی توجه همه به تامین امنیت شاه و همراهاشه ما هم نباید خطر کنیم رفتار مشکوکی بکنیم توجه کسی بهمون جلب بشه فردا صبح رقیه مثل بقیه روزها خیلی عادی میره حرم ولی نه سر صبح همون ساعتی که شاه اومده حرم رو به محمد علی کرد و گفت: رضا رفیق احمد رو می شناسی؟ فکر کنم قبلا دیدیش محمد علی کمی فکر کرد و گفت: آره می شناسم محمد امین ادامه داد: فردا که رفتی حرم دقت کن رضا کنار یکی از خادما ایستاده اون خادم کسیه که وقتی ازدحام و شلوغ شد باید رقیه رو بفرستی بره پیشش خودت نباید بری فقط رقیه محمد علی با تعجب گفت: یعنی ناموسم رو بفرستم با غریبه تنها بره؟ محمد امین گفت: اون خادم فقط تو شلوغی رقیه رو می بره می رسونه پیش اسماعیل بقیه اش با اسماعیله که رقیه رو ببره روستا پیش احمد محمد علی گفت: داداش من نمی تونم ناموسم رو بسپرم دست غریبه و نامحرم خودمم باهاش میرم محمد امین گفت: تو نگران نباش من خودم از دور حواسم به رقیه هست فقط تو نباید همراهش بیای تو باید تو همون شلوغی بمونی فکر کنن رقیه هم پیش توئه رو به من کرد و گفت: تو هم فردا مثل بقیه روزا خیلی عادی میری حرم هیچ وسیله اضافه ای بر نمی داری فقط یه چادر رنگی بذار تو کیفت تو شلوغی ها چادر مشکیت رو در بیار اونو بپوش روت رو هم محکم بگیر چادرت رو که عوض کردی میری پیش اون خادم. متوجه شدی؟ به تایید سر تکان دادم که مادر گفت: وسایلاش رو چه جوری میخواین براش ببرین؟ محمد امین گفت: من قبلا به رقیه گفتم هیچی نمیشه با خودش ببره خانباجی گفت: این طوری که نمیشه پسرم حداقل یه بقچه لباس که باید برداره محمد امین گفت: کوچک ترین چیز ممکنه ساواک رو مشکوک کنه هیچ چیز اضافی نباید همراهش باشه مادر با تعجب گفت: یعنی با همین یه دست لباس بره؟ بعد اون راه دور بدون رخت و لباس بدون وسیله چی کار کنه محمد امین رو به من گفت: نه میشه خودت وسیله ببری نه میشه ما بعد رفتنت به حرم وسیله برات برداریم نهایت سه چهار دست از لباسات رو روی هم بپوش هر چی که فکر می کنی واقعا لازمت میشه و تو کیفت جا میشه هم بردار غیر این هیچ چیز دیگه به ذهنم نمی رسه محمد حسن که تا آن زمان ساکت و تماشاچی بود گفت: داداش هوا گرمه آبجی می پزه این همه لباس روی هم بپوشه مادر گفت: راست میگه بچه ام می پزه بعدم تو اون شلوغی ممکنه برای خپدش یا توراهیش اتفاقی بیفته این طوری نمیشه یه فکر دیگه بکنید الان لباسای خودش رو روی هم بپوشه بره لباسای بچه اش رو چه جوری ببره این بچه دنیا بیاد حداقل چهار تا کهنه و قنداق لازم داره ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛