رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭304‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭305‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی به احترامش از جا برخاستم و گفتم: شرمنده این همه به زحمت انداختم تون در حالی که می نشست گفت: دشمنت شرمنده ننه. بیا بشین با هم صبحانه بخوریم. کنار سفره نشستم که صدای یا الله گفتن از حیاط به گوش رسید. ننه فهیمه از جا برخاست و گفت: هر کی هست مادر زنش مهربانه سر سفره رسیده. چادرم را روی سرم انداختم و جلوتر از ننه فهیمه از اتاق بیرون رفتم. احمد بود. سالم و سلامت برگشته بود. با دیدنش همه وجودم پر از شوق شد و سریع از ایوان پایین رفتم و خودم را به احمد رساندم. او هم با لبخند مرا نگاه می کرد. دو قدمی اش رسیدم گفتم: سلام قربونت برم ... بالاخره اومدی؟ دستش را محکم در دست گرفتم و فشردم که گفت: سلام عزیزم ... ببخش اگه دیر اومدم به جاش کلی خبر خوب برات دارم با ذوق پرسیدم: چه خبر خوبی؟ صدای ننه فهیمه مانع از جواب احمد شد: چرا تو حیاط ایستادین سرده ... احمد سر به زیر به ننه فهیمه سلام کرد که ننه فهیمه گفت: خیلی خوش آمدی احمد آقا ... بفرما بالا از راه رسیدی خسته ای احمد دستش را پشتم گذاشت و گفت: بیا بریم بالا از پله های ایوان بالا رفتیم و در حالی که جلوی در اتاق کفش هایش را در می آورد از ننه فهیمه عذر خواهی کرد و گفت: ببخشید این همه مدت باعث زحمت تون شدم و اذیت شدین خدا خیرتون بده ان شاء الله ننه فهیمه با لبخند گفت: خواهش می کنم پسرم این حرفا چیه زحمت نبوده و نیست. وجود شما و رقیه خانم این جا رحمته بفرمایید داخل سفره پهن کردیم صبحانه بخوریم. بشینید تا من برم براتون چای بیارم احمد تشکر کرد و من سریع به سمت پله ها رفتم و گفتم: ننه فهیمه شما بشینید من خودم چای میارم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید همدانی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛