🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده
#معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۳۳ و ۳۴ و ۳۵
نفس نفس زنان وارد آپارتمان ۸ طبقه شدم به سمت آسانسور رفتم و دکمه ی طبقه ی چهارم را زدم ...
واحد ۱۶ خودش است همینه....
زنگ در را فشار دادم بعد از چند ثانیه حاج خانم آرام لای در را باز کرد و با دیدن من لبخند شرینی روی لب هایش نقش بست
_ شیوا مادر تویی؟
+ آره مادر جون خود خودمم
_ سلام مادر جلو در نمون بیا تو
چشمی گفتم و بعد در آوردن کفش هایم وارد خانه شدم خانه ی دل باز حاج خانم ....
کنار طاقچه روی صندلی تک نفره ای نشستم. حاج خانم عینکش را در آورد و با گوشه ی روسری اش تمیز کرد و دوباره روی صورتش زد
با چشم اشاره ای به صندلی و قاب عکس روی طاقچه انداخت و گفت :
_حاج عماد هم همینجوری میشست روی این صندلی و کتاب میخوند
سرم را پایین انداختم که ادامه داد
_از شهید شدن پدرت چند ساله که میگذره دخترم ؟
+ تقریبا ۷ سال .... ۶ سال و نیم اینطورا
لبخند غم انگیزی زد :
_ حاج عماد تقریبا ۱۰ ساله که فوت شده تو این ۱۰ سال معصومه و جواد رو خودم دست تنها بزرگ کردم....
ساکت تو فکر فرو رفته بودم که آهی از سر غم کشید و گفت :
_ ماه های اول برای معصومه خیلی سخت تموم شد ، معصومه از اول بابایی بود ، اون شب هایی که حاج عماد ماموریت میرفت نمیدونی چی میکشیدیم تا صبح بشه .....
+ دخترها بابایی اند مادر جون
_ اره دخترم من خودمم بابایی بودم چند سالی میشه که آقا جونم هم رفته دست تنها بودم شکستم با دوتا بچه اگه جواد نبود عمرا دووم نمیاوردم که کاش....
لبخندی زدم و گفتم :
+خدانکنه مادرجون سایتون ۱۰۰ سال بالا سر ما باشه
لبخندی از سر ذوق زد
_خب دیگه آبغوره گرفتن کافیه امشب بعد چند روز پسرم داره میاد باید حسابی کار کنیم
خنده ی ریزی کردم
+ حالا مطمئنید آقا جواد امشب میان؟؟
_پس چی میگی نمیاد؟؟؟
+ نه نه ولی محمد میگفت بعد مدت ها اومدن سر پروندشون نمیدونم امشب بیان یا نه
_ پس پاشو که اگه اومدن مجبور نشن جک و جونور بخورن ی یاعلی بگو پاشو مادر
سریع از جایم بلند شدم و همراه مادر جون به آشپز خانه رفتیم...
_ خبببب حالا چی درست کنیم؟
+ آش رشته ، نظرتون چیه ؟
_ عالیه دخترم
با دست اشاره ای به ماهیتابه کنار دستم کرد و گفت
_ اون ماهیتابه ام بیار بیزحمت
ماهیتابه را روی اجاق گاز گذاشتم فندک را برداشتم و زیرش گرفتم
هرکاری کردم روشن نشد
-مادرجون این روشن نمیشه
+ فندک گازش تموم شده برو از تو اتاق جواد کبریت بیار برداشته گذاشته اونجا اگه بچه ای چیزی اومد نره برداره
برای لحظه ای مات ماندم
+ از کجا
_ اتاق جواد دیگه مادر طبقه بالا برو رو میزه
چشمی گفتم و به سمت پله ها رفتم خدا خدا میکردم همین الان معصومه و فاطمه در خانه را باز کنند و دیگر نیاز نباشد من به اتاق آقا جواد بروم
تلاش های بی فايده ام باعث نگران شدن حاج خانم شد
_ دخترم هنوز که اینجایی اتاق غریبه که نیست رو همین میز بغل دره زود برو بردار بیار من پام درد میکنه وگرنه خودم میرفتم
سعی کردم ابرو ریزی را کنار بگذارم و چندتا چندتا پله هارا بالا برم تا به اتاق ها برسم کمی دو دل بودم بسم اللهی گفتم و در اتاق را باز کردم
زیبایی چشم گیر اتاق هوش را از سرم پراند نگاهم را دور و بر اتاق انداختم
بوی عطر شهدا در اتاق پیچیده بود یک لحظه حس و حال شلمچه را به خود گرفتم و راهیان نور پارسال که با معصومه رفتیم و یک مشت خاک برای آقا جواد و محمد به عنوان سوغاتی اوردیم ....
چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم تا عطر شلمچه و خاطرات شهدا را در تمام وجودم پر کنم .....
چشمانم را باز کردم و اینبار دقیق اتاق را زیر نظر گرفتم ....