🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده
#معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۳۷ و ۳۸
کمی دست دست کردم و در آخر با صدای آرام گفتم :
_ جواد داداش میگم ... چیزه .... خب
جواد رویش را برگرداند :
+ چیزی شده؟؟؟
نفسم را صدا دار بیرون دادم و گفتم :
_ چیزی که نشده ولی یادته قبل رفتن به سوریه چی بهم گفتی
رنگ از رخش پرید سریع به طرفم برگشت:
+ خب
_ داداش بیا باهات رو راست باشم خب چجوری بگم ی سجاد نامی هست که پدرش هم رزم بابامه ، این باباش استاد دانشگاه شیواست بعدا از شیوا برای پسرش خواستگاری کرده و...
انگار که یک سطل آب یخ ریخته باشن رویش کاملا مشخص بود حالش عوض شد سعی کرد طبیعی رفتار کند ....
+ به سلامتی ! خوشبخت باشن ...
کاغذ هارا از روی میز برداشت و بدون اینکه اجازه صحبت بهم بده از اتاق بیرون رفت
کلافه به دنبالش رفتم اما بیرون اتاق نبود هر جا را که گشتم نبود ...
پیش سرهنگ رفتم :
_ جناب سرهنگ چند دقیقه مرخصی میدید
سرهنگ ابتکار نگاه خشمگینی بهم انداخت و گفت:
_ یکی دو هفته که نبودید اینم روش
+سریع میاییم ممنون
_ سریع بدو
کلافه و عصبی چشمی گفتم و سریع به سمت حیاط رفتم
جواد گوشه ی حیاط روی یکی از جدول های سبز رنگ نشسته بود و با سنگ های جلوی پایش بازی می کرد تا آمدم بازی با سنگ هارا ول کرد و خودش را با کار دیگری مشغول کرد .......
کنارش گوشه ی جدول نشستم و با تعجب به حرکات غیر طبیعی اش نگاه میکردم ....
_ داداش مطمئنی حالت خوبه ؟
نگاهی گذرا کرد و گفت :
+ آ معلومه صد در صد بهترین از این نمیشد
بعدم بلند شد و به سمت باغچه رفت ....
دوباره بلند شدم و پشت سرش راه افتادم .....
+ اصلا مارو چه به این کارا پرو پرو اومدم هرچی دلم خواسته بهت گفتم تو هم که عین ماست وایسادی نگام کردی انگار نه انگار خواهر توعه باید ی حرکتی از خودت نشون بدی ....
_ الآن میخوای خودت رو قانع کنی ؟
+ قانع چیه برادر من صاف صاف تو چشام نگاه میکنی میگی تموم شد و رفت آقا سجاد بود کی بود پاشده اومده خواستگاری شمام از خدا خواسته بله رو گفتین انگار نه انگار که من قبل رفتن به سوریه به تو کار سپردم
از عجول بودنش خنده ام گرفت و حرفی نزدم
_ تو هم که همش بخند ای کاش تو همون بیمارستان انقدر میموندم تا میپوسیدم
+ من که نگفتم بله رو دادیم درضمن دل شیوا هم اصلا راضی نیست ولی مامانمون گیر داده که نه تازه ی جلسه دیگه هم بیان
_ به خشکی شانس حالا کی میخوان بیان این اقااااا سجادتون
+ معلوم نیست باید اول این پرونده رو تمومش کنیم ....
صدای زنگ تلفن باعث شد بحث را نصفه و نیمه رها کنم و تلفن را جواب بدم....
_ سلام
+....
_ چی بگم والا ما تا بعد این پرونده حق بیرون اومدن از این زندان رو نداریم که
+ .....
_ تنبیه در نظر گرفتن برامون
+.....
_ چی اش رشته با سالاد شیرازی
[ جواد سریع برگشت سمت من و با زبان اشاره پرسید قضیه چیه ؟]
+....
_حالا بعدا زنگ میزنم مادر یاعلی
تلفن را قطع کردم و با خنده گفتم
_ آخه جواد اش رشته با سالاد شیرازی
او هم در جوابم خندید و گفت :
+ خیلی خوب میشه .... خب کی بود چیشده
_ حاج خانم بود می گفت کی میایید گفتم باید بمونیم گفت حیف شد اش درست کرده بودم بعد که گفتم نمیتونیم بیاییم گفت شیوا سالاد شیرازی درست کرده بوده حداقل میومدین اینو میبریدن که گفتم اینم نمیشه...
+ حداقل سالاد شیرازی رو پست میکردن
_ عه جواد خجالت بکش ی هفته دووم بیار پامی شیم میریم خونه .... فقط جواد
+ بله
_ اگه .... تصمیمت قطعیه سریع تر باید اقدام کنی
لبخندی زد که متوجه نشدم از سر غم است یا شادی سر تکان داد و به سمت در ساختمان شروع به حرکت کرد .... پشت سرش راه افتادم .....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛