کیسان نگاهی به صادق کرد و همانطور که آشکارا یکه ای میخورد گفت:
_توو...
صادق کیسان را در آغوش گرفت وگفت:
_بالاخره به هم رسیدیم داداش
و بعد آهسته تر ادامه داد:
_من اون پذیراییت را فراموش نکردم عزیزم اما ناراحت نشدم چون هر چه از برادر رسد نیکوست
و بعد بوسه ای از گونهٔ کیسان گرفت.
دست سرد رقیه در دستان مهدی بود و همانطور که هنوز با نگاهی سرشار از تعجب هر دو نفر را مینگریست بغضش شکست وگفت:
_دیدی چه خاکی به سرم شد مهدی؟! نفیسه و کمیل هم رفتند
و بعد اشکش جاری شد و ادامه داد:
_آخه قربون خدا بشم این چه تقدیری دردناکی هست که برای من نوشتن، اون از بچه ام محیا که یکدفعه میگن کشته شده و یکدفعه میگن زنده است و الانم معلوم نیست محیا و پاره جگرش کجا هستند و اینم از پسرم رضا و زن و بچه اش...
رقیه حرف میزد و حرف میزد گریه میکرد و اشک میریخت اما در مغز کیسان مدام اکو میشد:
_بچه ام محیا...
کیسان ناخوداگاه قدمی به سمت رقیه برداشت و گفت:
_شما...شما چی گفتین؟!
رقیه همانطور که پرده ای از اشک جلوی چشمهاش را گرفته بود گفت:
_پسرم تو از همکارای آقا مهدی هستی؟! من داشتم از درد روزگارم میگفتم، دردی که درمان نداره...
کیسان سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:
_نه...نه...شما گفتین محیا...
در این هنگام مهدی با دست کیسان را گرفت و روی دست رقیه گذاشت و گفت:
_آره پسرم، این خانم مادربزرگت هست، مادری چشم انتظار که سالها در انتظار تو و محیا سوخته و گریه کرده...
رقیه انگار زبانش بند آمده بود و اینبار عباس جلو آمد و همانطور که خیره به صورت کیسان بود ناخوداگاه لبخندی زد و گفت:
_به خدا خودشه...چقدر شبیه شماست... اما چشماش مثل چشم های محیاست...
رقیه دستان کیسان را در برگرفت و با لکنت گفت:
_ت...ت...تو پسر محیای منی؟!
اشک چشمان کیسان هم جاری شده بود، انگار هوای حرم امام رضا رقت قلبی به کیسان داده بود که با اولین تلنگر چشمانش آماده باریدن بود.
رقیه قدم جلو آمد و ناگهان در آغوش کیسان آرام گرفت و چشمانش روی هم آمد.
صدای مهدی بلند شد :
_مامان رقیه...
در این لحظه رضا که انگار تازه از عالم خودش بیرون آمده بود به سمت کیسان آمد و با کمک هم رقیه را روی مبل خواباندند
و صادق با ستپاچگی مقداری آب اورد و به صورت رقیه میپاشید و مدام نام مامان رقیه را میگفت و رضا با تعجب نگاهی به کیسان کرد و گفت:
_شما کی هستی؟ چرا مامانم توی آغوش تو بود؟!
در این هنگام پلک های رقیه تکان خورد...
✌️ادامه دارد...
✍نویسنده: طاهرهسادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛