🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱
#خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۵۱ و ۵۲
نگاهم را از او دور میکنم و میگویم:
_فقط نگفتم برای کیه، ولی دایی همه چیز رو درمورد کتاب گفت. فکر میکردم من رو بهتر شناخته باشین حتی از خواهرتون سوال میکردین تا شاید بفهمین.
_من وظیفمو انجام دادم. باید شما رو جذب میکردم؛ گناه که نکردم.
_اتفاقا گناه کردین و اشتباه میکنین. شما چیزی از ماهیت سازمانی که براش کار میکنین میدونین؟
با بی تفاوتی نگاهی به من میاندازد و سریع نگاهش را پس میگیرد. میگوید:
_اوه! فراموش کرده بودم شما خواهرزادهی کمیل هستین. معلومه اون فکرتونو درمورد سازمان خراب کرده.
چشمانم را ریز میکنم و با تردید میپرسم:
_شما با دایی من مشکل دارین؟
_عقایدمون مشکل دارن. ما نمیتونیم با ناز کردن شاه رو بیرون بندازیم.
خیلی مصمم میگویم:
_ما شاه رو ناز نمیکنیم! ما میخوایم مردم همراه مون باشن و بدونن چیکار میکنیم.
با چهار تا آمریکایی کشتن و مامورا رو لَتو پار کردن که کار دست نمیشه.
_همه انقلابها اینطور بودن! شما دارین خلاف جهت قوانین جهان حرکت میکنین.
به حرفش پوزخندی میزنم و میگویم:
_پس تاریختون ضعیفه! ببخشید من باید برم، لطفا نیمساعت دیگه زیر گاز رو خاموش کنین.
بدون هیچ حرفی از خانه بیرون میآیم. حرفهای آقامرتضی را در ذهنم مرور میکنم. به بقالی میروم و شیشه ها را تحویل میدهم.
یک راست به سوی خیاطی میروم؛ حسین دم در است و نغمهی غمناکی را میخواند.
وقتی مرا میبیند صاف میایستد و سلام میدهد، جوابش را میدهم از کنارش رد میشوم.
در را باز میکنم و به منیرخانم سلام میکنم.منیرخانم با خوشحالی به من نگاه میکند و میگوید:
_خوب شد اومدی دختر! سریع باید دست به کار بشیم که تا عروسی چیزی نمونده.
با تعجب میپرسم:
_مگه چند روز دیگست؟
_۴ روز، اما چیز زیادی نمونده. یه یاعلی بگیم تمومه تازه گلی هم امروز میاد برای کمک.
آهانی میگویم و دست به کار میشوم. پارچهها را زیر چرخ میدهم و ارزیابی شان میکنم.کمی بیشتر میمانم تا لباسم تمام میشود.
لباس را به منیرخانم نشان میدهم و نظرش را میخواهم.چند جایی که اشکال دارد را میگوید اما برخلاف انتظار تعریف هم میکند و میگوید:
_به عنوان کار اول که خیلی عالیه!
مانتو را میگذارم تا شب اتویش بزنم، خداحافظی میکنم و به خانه میروم.بقالی میروم تا شیر بگیرم، مش مراد تا بیاید و شیر بدهد یک اعلامیه لایه کارتونهای چایش میگذارم.
پول را میدهم و بیرون میشوم. چند قدمی که میروم برمیگردم و احساس میکنم الان است داد مش مراد به هوا برود، اما چیزی اتفاق نیوفتاد.
کلید را توی قفل میچرخانم اما همین که میخواهم در را باز کنم، در باز میشود.
تا کفشهایم را دربیاورم آقامرتضی رفته است.
سری به آشپزخانه میزنم و شیرها را داخل یخچال میگذارم.ماکارونی ها پخته است هر چند که انگار کم شده؛ چند باری دایی را صدا میزنم که آقامرتضی جواب میدهد:
_غذاشو زودتر خورد و رفت.
تعجب میکنم که دایی مرا با یک پسر در خانه تنها گذاشته. حتما به مرتضی اعتماد کامل دارد! دلم نمیخواهد ولی از مرتضی میپرسم:
_شما غذا خوردین؟
_نه گشنم نبود اون موقع، الان میخورم.
یک بشقاب برای او کنار میگذارم و بشقاب خودم را برمیدارم و به اتاق میروم.
بعد غذا بلند میشوم تا نماز عصرم را بخوانم.چادرم را برمیدارم و توی آینه خودم را نگاه میکنم.
با چادر گل گلی بیشتر شبیه مادر میشوم، از قدیم هر که مرا میدید میگفت:
" ماشالله این دخترتون شبیه حاج خانوم شده ولی چشماش به آقاش رفته."
راست میگفتند حالت چشمان من و آقاجان یکی بود. چقدر دلم هوایش را میکند...
آهی میکشم و با مداد سیاه مشغول طراحی میشوم. یک گلدان شکسته را می کشم که برخلاف شکسته شدن گلدان، گل رشد کرده و غنچه داده است.
باد شیشه های اتاق را بهم میکوبد و هینی میکشم.سریع پنجره را میبندم و دوان دوان به حیاط میروم تا لباسها را از روی نرده جمع کنم.
کوهی از لباس را در بغل گرفتم و به طرف خانه میروم.پایم به گوشه فرش گیر میکند و با لباسها روی زمین ولو میشوم.
مرتضی از اتاق سرک میکشد و سریع خودم و لباسها را جمع میکنم.
توی اتاق مینشینم و لباسهای خودم و دایی را تا میزنم.لباس های دایی را برمیدارم و تقی به در اتاقش میزنم.
_بله؟
+میشه بیام داخل؟
_بله بفرمایین.
با دیدن اتاق دایی وحشت میکنم!دستگاه تایپ و چاپگر دستی گوشه ی اتاق هستند و بدن روغن مالیده اش آن هم در خانه حالم را بد میکند. لباسها را روی میز میگذارم و میگویم:
_این دستگاه باید روی زمین باشه؟
مرتضی درگیر دستگاه است و قطعاتش را دست کاری میکند و میگوید: