🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱
#خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲
رادیو را دم گوشم میگیرم که سخنگو میگوید:
_دو مجلس شوراي ملي و سنا در يك اجلاس مشترك تصويب كردند كه مبدأ تاريخ ايران از هجري شمسي به شاهنشاهي تغيير يابد و مردم و سازمانهاي دولتي، موظف هستند تا تاريخ جديد را به كار برند و تاريخ هجري كه تاريخي اسلامي و بر اساس هجرت پيامبر اسلام به مدينه است، مورد استفاده قرار نگيرد. از اين پس مقرر شده كه تاجگذاري كوروش هخامنشي در سال 599 قبل از ميلاد، مبدأ سال خورشيدي و سرآغاز تاريخ سياسي و اجتماعي ايران قرار گيرد...
رادیو از دستم می افتد و خیره به مرتضی نگاه میکنم. شاه نمیخواهد ذره ای از اسلام ولو ظاهرش در جامعه باشد.
وای به حالمان اگر این حکومت ادامه دار باشد. از نگاهش میفهمم خون خونش را میخورد، حق هم دارد.
جز نام اسلام چیزی در میان نیست، غربزده ها همچون گرگ های وحشی به جان اسلام افتاده اند و آن را به تاراج میبرند. دستم را روی دستان مشت شده اش میگذارم و میگویم:
_اینا میگذره، ما پیروز این میدونیم. یادت که نرفته؟
_نه، من به وعده پیروزی شبو روز میکنم. اما از خدا میخوام این پیروزی قبل از این که دیر بشه، برسه.
_مطمئن باش اگه خدا بخواد دیر نمیشه.
رادیو را روی طاقچه میگذارد و لب میزند:
_خدا کنه.
کنار پنجره ایستاده و گل های شمعدانی را نوازش میکند. رویش را به من میکند و میگوید:
_فعلا نتونستم جایی رو پیدا کنم، چیزی هم به عید نمونده.
حساب روز و ماه از دستم در رفته، پارسال نزدیک های عید در چه خواب و رویایی سیر می کردم و امسال چه!
پارسال دلم به مانتو و روسری نو ام خوش بود و امسال آرزویم چیز دیگریست. یادش بخیر!
به همین زودی یکسال گذشت. و این گذر ایام نیست که پیرمان میکند، چین و چروک ها گردی از تجربه اند که اینگونه روی ما می نشینند.غم و سختی پیر میکند اما روح را جوان تر میکند.
_چند روز دیگه عیده؟
رگه های از تعجب تار و پود صورتش را پر میکنند و میپرسد:
_واقعا نمیدونی؟
شانه هایم را بالا می اندازم و لب میزنم:
_نه، نمیدونم.
_دو روز دیگه. الان دغدغه خانومای همسن تو لباس و تمیزکاری خونشونه ولی تو حتی عیدم فراموش کردی. نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟
_من ملاک زندگیم با بقیه خانوما فرق داره. عید واقعی ما وقتی که بساط کفر و استبداد ازین مملکت برچیده بشه. این عیدا، عید نیست. یه دلخوشی ساده اس تا رنج این روزا رو تحمل کنیم.
صبح با صدای بیصفا چشمانم را باز میکنم، باهم سمنو درست میکنیم و حیاط را آب و جارو میکنیم.
گلهای نو در گلدانها میکاریم و آب حوض را عوض میکنیم. بیصفا با کمری دولا خودش را به تخت میرساند و بریده بریده، و حین نفس هایش میگوید:
_آ اِز کتو کول ایفتادم. خدا بیامرزِتِت مرد با ای خونه دِرن دشتت.
دو تا چای را توی سینی میگذارم و به حیاط می آیم. دیگر اثری از برگ های خمیده و وا رفته در حیاط نیست
آب حوض زلالتر به نظر میرسد و ماهی ها خوشحالتر هستند. نسیم خنکی میوزد و همگیمان را در عطر بهار غرق میکند.
بیصفا چای را مقابلش میگیرد و بو میکند. یادش بخیری زیر لب میگوید و مرا به خاطرات قدیمش میبرد که با حاجآقا در ایوان مینشستند
و با چشمانشان عاشقانه ای برای هم می سرودن. آن روز برخلاف تمامی روزها مرتضی ظهر به خانه می آید.
بعدازظهر باهم به هوای پخش اعلامیه بیرون میرویم. مرتضی سر نترسی دارد و با چسب اعلامیه ها را به دیوار میچسباند یا زیر برف پاکن ماشین ها میگذارد.
همه اش منتظرم آژان ها بریزند و او را بگیرند. مدام آیه الکرسی میخوانم و به سمتش فوت میکنم.
آنقدر کله شق است که نزدیکی ژاندارمری چند اعلامیه را به دیوار میزند. باهم یک محله را اعلامیه میدهیم و برمیگردیم سمت ماشین.
مرتضی به سمت خانهی بیصفا نمیرود و با کنجکاوی میپرسم:
_کجامیری؟
_میریم یه جای خوب.
_کجا؟
چشمکی را حوالهی نگاه کنجکاوم میکند و دوباره حرفش را تکرار میکند. یادم می آید یک جا خوب از نظر او حتما یک جا خوب برای منم هست.
دفعه قبلی یک جای خوب کبابی بود و این سری معلوم نیست چه خوابی برایم دیده.
سرم را به صندلی تکیه میدهم و در خیالات خودم غوطه ور می شوم. با ترمز ماشین حواسم را به دور و بر میسپارم و میگویم:
_کجاییم؟
با دست به بازار اشاره می کند و میگوید:
_اینجا.
ذوق زده میشوم و با خوشحالی میگویم:
_وای مرسی!
باهم هم قدم به داخل بازار وارد میشویم. هر فروشنده ای سعی دارد با نشان دادن لباسها و اجناس خودش مردم را به خرید تشویق کند.
در این میان کم نیستند بچه ها و پیرمرد و پیرزن های دستفروش که با التماس به چشمانت زل میزنند و میخواهند چیزی ازشان بخری.