خود قابله هم متعجب بود و میگفت قیافه ات به دوقلو زا ها نمیخورد. سحر جمعه عجب تحفه ای به من داد.
وقتی به مرتضی گفتم که آقاجان خواسته اسم دخترمان را زینب بزاریم قبول کرد. واقعا هم خوشحال شد و میگفت:
_چه بهتر از این که دختر زینت پدرش باشه!
دست مشت شدهی زینب را میان دستانم میگیرم. نفس های منظم محمدحسین به تاپ تاپ قلبم وصل شده.
با خودم میگویم یعنی الان مرتضی به من فکر میکند؟ الان دارد چه کاری میکند؟ قیافهی بچه ها به خاطرش مانده؟
آخر او چهار ماه بچه هایش را ندیده. اخرین ملاقاتمان هم برای چهار ماه پیش بود. روزی به خانه آمد و میگفت:
_ریحانه امام به پاریس هجرت کردن.
توی حیاط بودیم، لباسهای بچهها را در تشت چنگ میزدم که با شنیدن حرفش بلند شدم و گفتم:
_مطمئنی مرتضی؟ من شنیده بودم میخوان لبنان برن.
+نه، ایشون با پسرشون مشورت کردن و رفتن پاریس. من مطمئنم امام خیری تو کارشون هست. شاید بتونیم راحت تر به ایشون دسترسی داشته باشیم. نه؟
_نمیدونم ولی اونجا هم فکر نکنم بزارن امام راحت باشن.
نچی کرد و رو به رویم ایستاد.
_مطمئن باش هیچ جا نمیزارن امام راحت باشن. اونا با شنیدن اسم امام مثل بید میلرزن!
همانطور که در پهن کردن لباسها کمکم میکرد برایم از افرادی گفت که به پاریس رفته اند. او میگفت:
_انقلابیونی به آنجا رفته اند تا خبرها را بدون سانسور به مردم بگویند. سخنان آقا را به ایران مخابره کنند. من هم به او میگفتم:
_آفرین، احسنت!
وقتی اوضاع را مساعد دید رو به من گفت:
_منم میخوام برم پاریس، البته اگه تو اجازه بدی. چون اونجا بهم نیازه. من کار با دوربین و دستگاه چاپ و تایپ و... رو یاد دارم. فکر کنم اونجا برم مفید تر باشم.
بچه ها کوچک بودند و تازه محمدحسین راه میرفت. اخم کردم و گفتم:
_کجا میخوای بری؟ اینجا هم کلی کار هست. گفتی خیلیا میرن، خب باید کسایی هم باشن اینجا فعالیت کنن.
+باور کن از ته دلت بگی نه، نمیرم. اما ریحانه کسایی که اینور هستن بیشترن.
هر کسی اونور نمیتونه بره اما من شرایطشو دارم. اگه تو اجازه بدی من میرم. قول میدم وقتی دلتنگ شدی و بچه ها اذیتت کردن برگردم. اصلا باهم تماس میگیریم، چطوره؟
دل کندن از مرتضی خیلی خیلی برایم سخت بود.
اما چه کار باید میکردم وقتی فکر رفتن در سرش میپروراند. با دلایلی که او میگفت مجبور بودم قانع شوم. فردای آن روز بهش گفتم:
_باشه مرتضی، برو ولی بهم قول دادی باهم تماس بگیریم. اونجا رفتی اگه امامو دیدی به یاد منم باش.
وقتی که این حرفها را میزدم بغض راه گلویم را میبست و احساس خفگی میکردم.
اما او خوشحال به نظر میرسید، بچه ها را بغل میکرد و به هوا میفرستاد. لحن بچگانه ای به صدایش میداد:
_بچه ها! مامانی رو اذیت نکنین. نبینم وقتی برگشتم ازتون شکایت کنه.
به اتاق رفتم و دور از چشمانش یک دل سیر گریه کردم. فکر کردن به آن روز و به یاد آوردن قامتی که جلوی چشمانم در طول کوچه ذره ذره محو میشد عذابم میدهد.
دیگر خوابم نمیبرد.خودم را به پنجره می رسانم و به ماه خیره میشوم. نگاهم به پله های خانه گره میخورد و خاطرات روی سرم آوار میشود.
با خودم میگویم کاش ذهن آدم هم مثل یک ماهی بود، خیلی زود اتفاقات را از یاد میبرد. اما اگر صندوقچهی خاطرات را از ذهنمان به ربایند دیگر خود را به چه چیز باید دلخوش کرد؟
شاید خاطرات تلخ در زندگی باشند اما از بیمزهگی که بهتر است. آنقدر به ماه زل میزنم تا پلکهایم مثل دو قطب آهن ربا بهم میچسبند.
کنار بچهها آرام میگیرم. صدای محوی توی گوشهایم میپیچد و چشمانم را باز میکنم. محمدحسین بالای سرم ایستاده و "ماما ماما" میکند!
خواب هوش و حواسم را دزدیده و دوباره چشمانم را میبندم. این بار بینی ام را توی مشتش میگیرد و به گونه ام چنگ میزند.
آخ میگویم و از جا میپرم. خنده اش میگیرد و با شنیدن صدای خندهی او عصبانیت را رها میکنم.
او را در آغوشم میفشارم و قلقلکش میدهم. زینب با صدای ما از خواب بیدار میشود و با گریه ما را نگاه میکند.
آرامش میکنم و لباسهای کثیفشان را عوض میکنم. بعد هم دستشان را توی دست هم میگزارم تا به نشیمن بروند. سلین جان بغل شان میکند. تا من بیایم تخم مرغی برایشان پوست گرفته.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷