تمام رنجهایم با همین رفتارها از بین میرود. دل مادرها خیلی قانع است. در برابر سختی های بارداری و خردسالی فقط یک آغوش برایش مساوی است با فراموش کردن رنجها.
حالا این رفتارهای محمدحسین تمام زحمت این دورانهایم شده. زینب را آهسته روی زمین میگذارم که صورتش از درد جمع میشود.
به دنبال چسب زخم کابینت ها را زیر و رو میکنم و با یافتنش فوراً به طرفش میآیم.
_بیا مامان، پیداش کردم. دیگه گریه نکن.
چسب را آرام روی زخمش میگذارم.صورت مچاله شده از دردش قلبم را به آتش میکشاند و انگار من زخمی شده ام!
محمدحسین مظلومان نگاهم میکند، نگاهش برایم آشناست. از همان نگاه های مظلومانه ای که مرتضی حواله ام میکرد!
_مامان؟
نگاهش میکنم و میگویم:
_جان؟
با نوک انگشتانش بازی میکند و با شرمساری لب میزند:
_همش تقصیر من بود! من به زینب گفتم بیا روی پله ها بازی کنیم.
دستان کوچکش را میگیرم و لبخندی به صداقتش میزنم. او را روی زانوهایم مینشانم.
_خب کار بدی کردی. هم تو و هم زینب که حواسشو جمع نکرده اما اگه قول بدین به حرفام گوش بدین و فضولی هاتونو کم کنین، ازین اتفاقا کمتر میوفته. الانم نمیخواد غصه بخورین. پای زینب جون هم زودی خوب میشه.
زینب را بغل میگیرم و روی تشتش میگذارم. بالشت را زیر سرش جابهجا میکنم و نگاهم را مهمان چهرهی معصومش میکنم.
_فدای تو بشه مامان، دختر قشنگم!
محمدحسین بعد از آب خوردن توی پتو اش میخزد. از این پهلو و آن پهلو شدنش میفهمم خوابش نمیبرد. چشمانم را میبندم که صدای آرامش توی گوشم میچرخد.
_مامان، چرا بابا نمیاد؟
چشمانم را باز نمیکنم و کمی سرم را روی بالشت جا به جا میکنم.
_کی گفته نمیاد. میاد...
_آخه خیلی وقته نیومده!
این بار چشمانم را باز میکنم.دلتنگی محمدحسین چشمانم را نم دار میکند. دستم را روی دست نرمش میکشم و میگویم:
_خب کار داره...
لحن اعتراضی به صدایش میدهد و در جواب میگوید:
_خب بابای رضا هم کار داره اما شبا برمیگرده خونشون! پس چرا بابای ما شبا نمیاد؟
دست را روی موهایش حرکت میدهم و سعی دارم پلکهایم را سد اشکهایم کنم.
_خب... کار بابای تو با کار بابای رضا فرق داره. گاهی لازمه برای کار کردن خیلی از خونه دور شد.
انگار بحث را نمیخواهد تمام کند و دوباره میگوید:
_من دلم میخواد بابا کنارمون باشه. نمیشه بابا هم مثل بابای رضا تو بازار کار کنه؟
اگر کمی دیگر بحث ادامه پیدا کند، اشک که هیچ هق هقم به گوش بچه ها میرسد. پشتم را به او میکنم و سیل اشک بر روی گونه هایم میغلتند. از زیر خروارها بغض مینالم:
_برمیگرده مامان! برمیگرده...
صدایی از محمد نمیشنوم. وقتی مطمئن میشوم به خواب رفته از جا بلند میشوم. بی خوابی به کله ام زده و دلم کنج تشت جا نمیگیرد.
مثل همیشه به سجاده پناه میبرم و آن را رو به قبله پهن میکنم. وضو میگیرم و چادر را روی سرم جا به جا میکنم.
اول کمی روی سجاده مینشینم و برای دلتنگی ام اشک میریزم و وقتی دلم خوب از زمین و مرتضی خالی شد، نیت نماز شب میکنم.
یاد تنها نماز شبی می افتم که در شب سرد اسفند ماه در تب و تاب عاشقی و پشت سر مرتضی خواندم. عجب شب و نماز شبی بود...
دست بلند میکنم و در هنگام قنوت کاسهی گدایی را به در خانهی خدا میرسانم.
" خدایا! این دستها نه تنها خالیه بلکه گناهکار هم هست. ازت میخوام به حرمت خون پاک شهدا این دستها رو در پاکی بشویی و منو ببخشی."
گاهی صدای هق هقم بالا میرود و با یاد بچه ها دهانم را میبندم.
بعد از نماز آرامشی به چشمان و دلم میرسد که پای همان سجاده میخوابم تا اذان صبح.
دوباره وضو میگیرم و نماز میخوانم. بعد هم در کنار بچه ها میخوابم. صبح روی ایوان نشسته ام و به بازی محمد حسین و زینب نگاه میکنم.
زینب جرئت ندارد بدود و تنها گوشهی باغچه نشسته است. طرح های بریده شده را با چرخ بهم میدوزم و گاهی وقتی اشتباه میشود آن را با بشکاف، میشکافم و از نو میدوزم.
پاهایم به خواب رفته اند و با اندک حرکتی تیر میکشند. به محمدحسین میگویم تلفن را به دستم برساند.
سیم بلند تلفن تا ایوان میرسد و بعد از تشکر راهی بازی اش میشود. شمارهی خانهی مادر را میگیرم. انگشتانم بین شماره ها کشیده میشوند و دایرهی روی تلفن به ایستگاه اولش برمیگردد.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷