دلم به حال مادر میسوزد. با آن حال نزارش کاش نمی آمد. کمی حرفهایش در ذهنم مرور می شود سوالی ذهنم را درگیر میکند و میپرسم:
_دیشب؟
_آره، از دیروز صبح که اینجوری شدی تا همین شب اینجا بود تا دیشب که رسیدم. بنده خدا دلش نمیخواست بره، ولی من راهیشون کردم.
سوزشی در پهلویم احساس میکنم و یکهو تیر میکشد. صورتم از درد مچاله میشود و صدای مرتضی در گوشم میدود:
_حالت خوب نیست؟
هر طور هست درد را کنج خنده ای مخفی میکنم. دست تکان میدهم و میگویم:
_نه! حالم خوبه.
بالشت پشت سرم را جابهجا میکند تا راحتتر باشم. به سختی لبهای بهم چسبیده ام را جدا میکنم و فقط یک کلمه میگویم آب.
مرتضی دستش را به پارچ نزدیک میکند و صدای جرعههایی که به لیوان مینشیند به گوشم خوش میرسد. با شرمساری سرش را پایین می اندازد و لب میزند:
_ببخشیدا ولی دکتر گفته نباید زیاد آب بخوری. لباتو تَر کن.
لیوان را به لبهایم نزدیک میکند و چند قطره ای کنج لبهایم مینشیند. با زبان لبهایم را تَر میکنم و با چشیدن سردی آب و عطش میگویم:
" السلام علیک یا اباعبدالله. ای تشنهی کربلا."
با یادآوری نمازم افسوس میخورم و سریع میپرسم:
_الان ساعت چنده؟
_فکر کنم باید اذون ظهر باشه.
به طرف پنجره قدم برمیدارد و صدای کفشهایش در اتاق خالی میچرخد.با سر انگشتانش پرده را کنار میزند.
باد موهایش را توی صورتش میریزد و با دست آنها را به سر جایشان شانه میزند. آفتاب از فرصت استفاده میکند و دوان دوان خودش را به اتاق میرساند.
باریکهی نور روی طاقچه و کف اتاق می افتد. بعد هم آهسته به طرفم برمیگردد و با تردید میپرسد:
_چیکار کردی این بلا سرت اومد؟
پوزخندی میان لبهایم مهمان میشود.
_بلا؟ این بلا نیست. نشونه است!
_نشونهی چی مثلا؟
ابرو بالا می اندازم و ملحفه را بالا میکشم.
_نشونهی خوب! اینکه خدا منو دوست داره.
از تعجب چشمانش گرد میشود. حرفهایم برایش قابل هضم نیست و مجبورم با دهان خشک بیشتر حرف بزنم.
_خدا دوستم داره چون من دشمناشو دوست ندارم. این زخم هم نشونهی کینهی دشمنه. خدا رو شکر که با این کار چهرهی واقعی شونو به مردم نشون دادن.
لمس دستانش همچون تاب خوردن پیچکی به دور دیوار زندگی ام است. حس طراوت از دستانش به من منتقل میکند.
_بعضی وقتا حرفاتو نمیفهمم اما مطمئنم که درست میگی. ریحانهی من... فقط مراقب خودت باش! خدایی نکرده اگه زخمت یکم عمیقتر می بود که...
صورتش را از من برمیگرداند. چند ثانیه بعد لبخندی به نقاب چهرهاش میزند و میپرسد:
_حالا چیکار شون کردی تو رو به این روز انداختن؟
شیرینی آن شهامت هنوز در کامم جاری است. با اینکه از درد نمیتوانم تکان بخورم و تحملش سخت است اما این سختی به اندازهی آن شیرینی مزه ندارد.
_هیچی... داشت دروغ تحویل مردم میداد منم حقیقتو گفتم. پته شونو ریختم رو آب. باورم نمیشه اینقدر وقیح باشن که بخوان به آقای بهشتی توهین کنن. الحق که منافقن، شک ندارم این اراجیفو یکم دیگه از سر دسته شون میشنویم.
موقع گفتن آقای بهشتی صدایم بالا میرود و بعد آهسته حرفم را میزنم. مرتضی هم هی میگوید و دلش میسوزد. برای مظلومیتی که در میان گله ای گرگ در حال تکه پاره شدن است.
صدای نجوای خدا در آسمان و زمین میپیچد. مرتضی تشت و ظرف آب را برایم می آورد تا وضو بگیرم. دست میبرد و موهای آشفته ام را به داخل روسری سر میدهد.
چهره به چهره میشویم دو تیلهی مشکی رنگ اش رو به رویم ظاهر میشود. عمیق در عمق چشمانم سیر میکند و میگوید:
_چشمات برق عجیبی داره...
لبخندی محو لبهایم میشود. میز را جلو میکشد و مُهری از توی جیبش درمیآورد.
تشکر میکنم و او هم پایین تخت سجاده ای پهن میکند.
الله اکبر مان با هم آمیخته میشود. زیر لب حمد میخوانم و بعد سرم را برای رکوع پایین می آورم. سرم را میخواهم روی میز بگذارم اما از یک حدی که خم میشوم پهلویم درد میگیرد.
آهی ناخوآگاه از زیر زبانم لیز میخورد.مهر را برمیدارم و روی پیشانی قرار میدهم. بعد از سلام و تشهد دهانم به ذکر میچرخد. به بالشت تکیه میدهم و سعی دارم دردی که هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود را نادیده بگیرم.
از یک جایی به بعد تحملش سخت است و به زور مرتضی را صدا میزنم. تا نگاهش به رخ بی رنگ و رو ام می افتد همه چیز را میفهمد و بی مقدمه پرستار را صدا میزند.
پرستار سفید پوش جلو می آید و با لبخند میپرسد:
_بهتری؟
انگار زبانم نمیچرخد و مرتضی جواب میدهد:
_حالش خوب نیست! یه کاری کنین، درد میکشه.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷