چشمانم را میبندم و محتوایات قاشق را به دهان میریزم. از مزه اش چهره ام بهم میرود. با ضربهی در چشم میگشاید و دکتر و پرستار را میبینم.
خانم دکتر روسری اش را سفت میکند و با روی گشاده حالم را میپرسد و از مرتضی میخواهد ما را کمی تنها بگذارد. بعد از رفتن او، همانطور که سرم و برگه های کنار تخت را چک میکند، میگوید:
_احساس کردم جلوی شوهرت راحت نیستی. حالا بگو حالت چطوره؟
از روانشناسی اش جا میخورم و از دردهایم میگویم. پانسمان زخم را برمیدارد تا چکی کند. با دیدن بخیه ها دلم ضعف میرود و چشمم را میبندم.
_نه، خدا رو شکر رو به بهبوده.
بعد هم به پرستار چیزهایی توصیه میکند. عینکش را جا به جا میکند و با لحن سوالی میپرسد:
_زخم یادگاری کیه؟
لب برمیچینم و دوست ندارم بگویم که این زخم را از که خوردم. و فقط به "زخم نفاق" اکتفا میکنم. معلوم است برایش پیچیده شده اما به سوال کردن ادامه نمیدهد.
دستش را روی شانه ام میگذارد و توصیه میکند خودم را تقویت کنم. چشمی میگویم و با رضایت به طرف در میرود.بعد از رفتنشان در باز میشود و مرتضی میآید.
_چیز خاصی گفت؟
_نه.
_من ازش پرسیدیم کمپوت برات خوبه، گفت آره بخوره. میخوای برات باز کنم؟
سر تکان میدهم که نمیخواهم. خمیازهی مرتضی خستگی اش را لو میدهد. او مثل یک پروانه از وقتی که چشم باز کرده بودم دورم میچرخید.
حالا نوبتش شده تا کمی استراحت کند. مچ دستش را میگیرم و از او میخواهم برود و کمی استراحت کند. قبول نمی کند.
_من اگه برم ازینجا خسته تر میشم.اینجا که باشم یه نگاه بهت بکنم تموم خستگیام تموم میشه.
تا شب لحظه ای چشم از من برنمیدارد. چقدر حس خوبی است کسی را داشته باشی که دلش بند دلت باشد.
روزها در بیمارستان برایم به کندی لاکپشت میگذرد. تنها سرگرمی ام شده نوشتن و نوشتن. انگار توفیق اجباری شده است تا اندکی وقت بگذارم و از چیزهایی بگویم که تنها در دلم میگذرد.
شبها و روزهایم با طعم درد طی میشود. گاهی اینقدر درد وحشیانه به جانم میافتد که نمیتوانم تحمل کنم. بارها خواسته ام ناشکری کنم اما هر بار دهانم به ناشکری لال میشود.
قلم در دستانم میچرخد و میگوید از راز هایی که دانه دانه از کنج گنجینهی قلبم بیرون می آید. دلم برای بچه ها پر میکشد.
دوست داشتم برای دیگر موهای نرم زینب را با سر انگشتانم نوازش کنم. دستان کوچک محمد حسین را بگیرم و چشمان معصومش از دیدگانم عبور کند. حیف... حیف که ورود بچه ها به بخش میسر نیست.
مرتضی هر وقت میرود به خانه، نقاشیهای شان را برایم می آورد. آنچه دلم را تنگتر میکند خط و خطوطی است که من و آن ها را نشان میدهد.
هوای ریه هایم را با نفسی عمیق بیرون میدهم. خانم دکتر مثل همیشه شاداب وارد میشود و بعد از بررسی زخمم متعجب میشود. حرفش من و مادر را بسیار خوشحال میکند.
_فکر کنم همین امروز و فرداست که تو هم از قفس ما بپری. زخمت فوق العاده خوب درمان شده. داروهاتو مینویسم تا موقع ترخیص حتما بخری و طبق دستورش عمل کنی.
چشم میگویم و مادر هم تشکر کنان همراه شان میرود. لبخند از روی لبهایش محو نمیشود.
سر از پا نمیشناسد و فردا قبل از این که مرخص شوم به خانه میرود. آش رشته ای که خیلی دوست دارم را میپزد.
مرتضی ویلچر را میچرخاند و از بخش بیرون میبرد. اشاره میکنم جلوی ایستگاه پرستاران بایستد. با تک تک شان خداحافظی میکنم و حلالیت میطلبم.
به سختی از روی ویلچر با کمک مرتضی بلند میشوم. یک دستم را به صندلی ماشین میگیرم و دست دیگرم را روی پهلویم میگذارم.
او میرود تا داروها را بخرد و برگردد.بعد از دو هفته چشمم به آسمان و درختان خشکیدهی زمستان می افتد. شیشهی ماشین بخار گرفته و نوک دستم را روی آن حرکت میدهم.
قلب شیشه ای روی شیشه آب میشود.در باز میشود و مرتضی با مشمای پر از دارو وارد میشود. جویای احوالم میشود و می گویم از این بهتر نمیشود. با دقت به خیابان ها خیره میشوم.
آدمها، گنجشکها و درختها زیر آسمان خدا نفس میکشند. پیش چراغ قرمز فرصتی میکنم تا جست و گریز گنجشکها و پریدنشان را تماشا کنم. دست مرتضی روی دستان سردم مینشیند. با یخ بودن دستانم متعجب میشود و میگوید:
_چه سردی! الان با دستام گرمت میکنم.
بیشتر از اینکه گرمای دستانش را احساس کنم، گرمای محبتش به خوردم میرود.با توقف ماشین سریع پایین میرود.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷