🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱
#خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۸۷ و ۲۸۸
همانطور که سعی دارم آرنجهای قفل شده ام را از دستانشان جدا کنم میگویم:
_آزادی که بنی صدر میگفت همینه! مردم بیدارشین ببینین که به کی رای دادین.
جلوی در مرا رها میکنند و یکی از آنها مرا تهدید میکند. بهشان بها نمیدهم. این بیرون هم شلوغ است
و گاهی صدای خبرنگارها و چیلیک دوربینهایشان به گوش میرسد. چادر خاکی ام را میتکانم. صداهای غیرواضحی از بنی صدر به گوشم میرسد که ارزش شنیدن ندارد.
راهم را کج میکنم به طرف خانه.چندین خیابان را طی میکنم تا ماشین گیرم بیاید. توی تاکسی همهی حرفها از میتینگ امروز بنی صدر است.
بی توجه به آنها به خیابان و مردم نگاه میکنم. سختی و رنج بر دوش خیلیهایشان به رنگ فقر درآمده. جلوی کوچه پیاده میشوم.
از همسایه تشکر میکنم و بنده خدا هم حرفی نمیزند. در راه خانه قدم برمیداریم و ازشان میپرسم که شیطونی که نکردهاند؛ یا همسایه را که آزار ندادهاند.
همانطور که منتظر هستند در را باز کنم نه میگویند. زیر قابلمه را خاموش میکنم و به هوای دیر آمدن مرتضی برای خودمان غذا میکشم.
در حال شستن ظرفها هستم که صدای در می آید. محمدحسین و زینب دوان دوان به طرف در میروند. زینب سراسیمه مرا صدا میکند.
سریع دستم را زیر شیر میگیرم و درحالیکه هنوز کف دارد جدا میکنم. مرتضی با پیراهن و بینی خونی روی پله ها نشسته و به محمدحسین میگوید:
_چیزی نیست، الکی مامانتونو نگران نکنین.
پارچهی تمیز و یخ برمیدارم. روی پلهی پایینتر از او مینشینم و با دلهره به قرمزی صورتش نگاه میکنم. قطرات خون بر پیراهن سفیدش نشسته است. بغض در گلویم مینشیند و لب میزنم:
_چیکار شده؟ کی کرده؟
به طرف شیر آب میرود و صورتش را میشوید. پشتش را به من میکند تا اگر صورتش از درد مچاله شد من نبینم.آب سرخ به زمین میچکد و قلبم در کنجی له میشود.
سرش را بالا می آورد و آهسته پارچه را روی صورتش میگذارم. تشکر میکند و با گذاشتن دستش به دستم میگوید:
_خودم انجامش میدم.
دستم را از روی پارچه برمیدارم.هنوز حرفی نزده تا بدانم چه کسی چنین کاری با او کرده. صبر مرا امان نمیدهد و دوباره میپرسم:
_کجا بودی؟ خب بگو کار کیه؟
نگاهش به بچه هاست. آنها را به بهانهای به داخل میفرستم و دوباره سوالم را تکرار میکنم. سرش پایین است و بدون اینکه چشم تو چشم شویم، تعریف میکند:
_رفته بودم دانشگاه تهران... میتینگ بنی صدر. مرتیکه پشت تریبون هر چی از دهنش درومد بار آقای بهشتی کرد! اون میگفت و بقیه کف و سوت میکشیدن. حرمت آقای بهشتی و محرم امام حسینو نگه نداشتن!
بغض همچون تکه استخوانی در گلویم مانده. لب برمیچینم و آهسته اشک مظلومیت از چشمانم سرایز میشود. آه عمیقی میکشد و نچ نچ میکند.
_اجازهی نفس کشیدن به ما ندادن. تموم بچه مذهبیا رو انداختن بیرون. خیلیا رو تا حد مرگ کتک زدن! بنی صدرم تشویقشون میکرد.
یخ را روی بینی اش میگذارد و نمیتواند بگوید با او چه کردند همانطور که من نمیتوانم بگویم سیلی خوردم.
غیرت و غرورمان به دلسوزی گره خورده. سرم را پایین می اندازم و لب میزنم:
_آدمای درست خیلی مظلومن... از همون اول که هابیل مظلوم بود، از اون وقتیکه موسی رو ساحر میخوندن تا خود پیامبر... اگه رحمت العالمین باشی بازم کسایی هستن که بهت زحمت بدن اما باید صبور باشی. علی (علیهالسلام) هم تنها بود و مظلوم... اونقدر که محرمش بعد فاطمه(سلاماللهعلیها) نخلها بودن و چاه. مظلوم بودن با حق عجین شده. باطل هر کاری برای زمین زدنت میکنه.اونا خوب میدونن آیت الله بهشتی پیرو پیامبر و شیعهی علی(علیهالسلام) هست. یه شیعه هم پیروی از ولایت فقیه براش واجبه. اگه به حق تعرض نشه باید شک کرد! یه روزی این مردم میفهن بهشتی چه آدمی هست که منافقا براش دندون تیز کردن.
مدام سر تکان میدهد.دستش را میگیرم و باهم به خانه میرویم. هر چه به محرم نزدیک میشویم صدای نوحه بیشتر میشود.
حرفهای مرتضی در ذهنم پیچ و تاب میخورد. سوت... کف... چقدر پست و حقیر شده اند که اینگونه به امامشان را اهانت میکنند.
امشب بیشتر اشک میریزم. برای مظلومهای جهان که گوشه ای در صدایشان را خفه میکنند. دیروز هم پیاله های کفر و نفاق دامانشان را از سنگ پر میکردند
و برای بریدن سر امامشان پایکوبی میکردند و حالا صدای پایکوبی نفاق از دانشگاه تهران و از گلوی کوفیان امروز به گوش میرسد.
آنها نه تنها در مورد شادمانی از عاشورا با کوفیان یکسان بلکه بنای جدا شدن از رهبر امروزشان را سر میدهند و یکی از بهترین یاران او را مورد فحاشی قرار میدهند.