رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_سی_و_هشتم 🌈 هانا تا منو دید جیغ کشید - دیونه اون هد فون و بردار از گوشت ،صد
🌈 یه نفس عمیقی کشیدم ( مامان: پاشو صورتت و یه آبی بزن ،برو بشین ،میدونم آقا رضا دل تو دلش نیست الان ببینتت - بزار کمکت کنم بعد میرم مامان: نمیخواد ،خودم تمیز میکنم بلند شدم و رفتم سمت پذیرایی،رضا با بابا داشت صحبت میکرد رفتم روی یه مبل نشستم از نگاه رضا دلشوره اشو میتونستم بخونم ،لبخندی زدم که متوجه بشه حالم خوبه بابا: خوبی رها؟ چی شد یهو؟ - هیچی سینی از دستم سر خورد رضا: خودت که چیزیت نشد؟ - نه خوبم رضا: خدا رو شکر موقع شام فقط با غذام بازی میکردم بابا: رها چرا چیزی نمیخوری؟ مامان: آشپز خونه چند تا شیرینی خورده حتمن سیره رها،دانشگاه نمیخوای بری؟ - نه میخوام برم ،همون کانونی که قبلن در موردش باهاتون صحبت کردم مامان: آها ،موفق باشی - مرسی بعد خوردن شام ،زود بلند شدیم و خداحفظی کردیم و رفتیم توی راه،رضا هیچی نگفت رسیدیم خونه ،برقا خاموش بود79 آروم درو باز کردیم رفتیم توی اتاقمون قسمت)(۴۱ * تسبیح فیروزه ای* چادرمو و لباسامو درآوردم و آویز کردم رفتم دراز کشیدم رضا اومد کنارم نشست رضا: اتفاقی افتاده خانومم - نه رضا: یعنی من خانم خودمو نمیشناسم دیگه ، بگو چی شده - چیز خاصی نیست رضا: آها چیز خاصی نبود که سینی چایی از دستت افتاد همه شکستن،چیزی خاصی نبود که نه شام خوردی نه تا آخر مهمونی حرفی زدی؟ )اشکام جاری شد( رضا: الهی قربونت برم ،مگه نگفتم حق نداری گریه کنی - میشه با هم نماز بخونیم و بعدش تو دعا بخونی ؟ رضا: چرا که نمیشه ،پاشو بریم وضو بگیریم بعد از خوندن نماز شب ،سجاده مو بردم کنار سجاده رضا گذاشتم تسبیح و تو دستم گرفتم و سرمو گذاشتم رو شونه رضا رضا شروع کرد به خوندن دعا بعد از تموم شدن دعا رضا گفت: حالا هم نمیخوای بگی چی شده ،رها جان - نوید به هوش اومده رضا: خوب خدا رو شکر - مامان میگه الان فلج شده رضا: انشاءالله که خدا شفاش بده ،خوب ؟ ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛