🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے
#اینڪ_شوڪران
🌹قسمت
#چهل_وشش
دستهایم را دور دست منوچهر که دوربین را جلوی چشمش گرفته بود..
و آسمان را تماشا می کرد، حلقه کردم...
گفت:
_من از این پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا می کند. بیا بروییم پایین.
نمی توانستم ببینم آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد.
منوچهر گفت:
_"دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم."🕊
شانه هایم را بالا انداختم؛
_ "همچین دوربینی وجود ندارد! "😳
منوچهر گفت:
_"چرا هست. باید دلم را بسازم، اما دلم ضعیف است."
دستم را کشید. و مثل بچه های بهانه گیر گفت:
_"من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم اینجا تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین"
منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت و دستش را روی گره دستم گذاشت
و گفت:
_ "هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا اینجا. من آن بالا هستم."
دلم که میگیره،... میرم پشت بوم...
از وقتی منوچهر رفت...
تا یه سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه می رفتم..
به محض اینکه می رفتم بالا کمی که راه می رفتم، می نشستم روی سکو و آروم می شدم،...
همون که منوچهر روش می نشست...
روبروی قفس کبوترا می نشست،...
پاهاش رو دراز می کرد و دونه می ریخت و کبوترا میومدن روی پاش می نشستن و دونه بر می چیدن...
کبوترا سفید سفید بودن، یا یه طوق گردنشون داشتن...
از کبوترای سياه و قهوه ای خوشش نمیومد..
می گفتم:
_تو از چیه این پرنده ها خوشت میاد؟
میگفت:
_از پروازشون.🕊
چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کنه.😭
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛