❤️ من را از اغوشش جدا مےکندو همراهم به سمت اتاق راه مےافتد... من را روے تخت،مےنشاند و خود به سمت ڪمد مےرود و لباسے از درون ان برایم بیرون مےڪشد و روے صندلے ام مےاندازد و مےگوید:پاشو لباساتو عوض ڪن،بزار تو اون سبد بعد بیار بندازم لباس شویے!‌ سرے تڪان مےدهم،به سمتم مےاید و بوسه اے به پیشانے ام مےزند و از اتاق خارج مےشود... بلند مےشوم و لباسهایم را تعویض مےڪنم و روے صندلے میز توالت مےنشینم و دستے به موهاے پریشان و خیسم مےڪشم و شالے روے سرم مےاندازم و به پشت گردنم مےبرم و مےبندمش... مےخواهم بخوابم ڪہ مادر با سینے غذا به دست به اتاقم مےاید و سینے را روے تخت مےگذارد و اشاره مےڪند،تا بنشینم،من هم لبخند ڪم جانے تحویلش مےدهم و روے تخت مےنشینم و مشغول بازے با غذا مےشوم... مادر مے اید و درست انطرف سینی روبرویم مےنشیند و دستش را به سمت موهایم مےبرد و ارام نوازششان مےڪند و لب مےزند:چرا نمیخورے؟ _میخورم،داغه یڪم مامان_نگاه ڪن چیڪار ڪرده با چشاش... از جایش بلند مےشود... مےخواهد برود ڪہ پشیمان مےشود و دوباره به سمتم مےاید،سینے را ڪنار مےزند و جاے ان مےنشیند... سرم را به زیر گرفته ام،اما سنگینے نگاهش را حس مےڪنم... ارام لب مےزند:سرتو بلند ڪن... سرم را بلند مےڪنم،اما از نگاه ڪردن به او طفره مےروم مامان_به چشام نگاه ڪن؟ چشم مےدوزم به چشمانش... نمیدانم چرا چشمانش پر مےشوند... مادرانه مےپرسد:یه چیزی میخوام بپرسم،واقعیتو بگو باشه؟ دلم سریع متوجه سوالش مےشود...ناخوداگاه خنده ام مےگیرد مامان_فهمیدے چيه شیطون اره؟ خود را به ان راه میزنم و سر تڪان مےدهم... مامان_الکے... نزدیڪ تر مےشود،چانه ام را در دستش مےگیرد و خیره مےشود به چشمانم،چشمانم را مےبندم ڪہ معترض مےگوید:میگم نگام ڪن...باتوام محنا... دوباره بغض هجوم مےاورد به چشمانم...چشمانم را به اجبار باز مےڪنم و راه را براے سرازیر شدن اشڪها مےگشایم... خنده مستانه اے مےکند و مےگوید: چشات بدجور همه چے رو لو میده...از موقعے ڪہ اومدے حالتشون عوض شده،فهمیدم یه خبریه... سرم را به زیر مےگیرم و معذب چشم میدوزم به سینے... بوسه اے به گونه ام مےزند و مےگوید:عزیزه دله مادر... . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay