-کاش بهشون خبر می دادم، عجب کار بچگانه اي کردم. - حالا دیگه خیلی دیره! واي سهیلا فکر کنم علیرضا من رو دید! عصبی گفتم: - ببینم می تونی امروز آبروي من رو ببري؟! - به من چه! یهویی سرش رو بالا آورد، غافلگیر شدم. - به درك بذار ببینه! مثلاً می خواد چه غلطی بکنه؟! پسره ي عوضی! المیرا با سرزنش نگاهم کرد و سرش را به حالت تأسف تکان داد و گفت: - واقعاً که! دقـایقی در سـکوت زیـر تـابش مسـتقیم آفتـاب نشسـته بـودیم. ظـاهراً علیرضـا متوجـه مـا نشـده بـود. بی حوصله گفتم: - یه دید بزن ببین چه خبره! المیرا با احتیاط سرش را کج کرد تا تنه من جلوي دیدش را نگیرد! - فقط باباش و خواهراش موندن. - بقیه رفتن؟ - اگه منظورت داییته، آره. - پاشو سهیلا اونا هم دارن می رن! - بذار کاملاً دور بشن بعد! بالاخره مزار بهزاد از جمعیـت خـالی شـد و مثـل تمـام اهـالی قبـور او هـم تنهـا مانـد . بـه سـو ي آرامگـاه ابدیش رفتیم. مشغول شستن سنگ قبرش بودم که صدایی میخکوبم کرد. - فکر نمی کردم این قدر بی معرفت باشی! بـاورم نمـی شـد صـداي دایـی اسـد بـود کـه از پشـت سـرم مـیشـنیدم. پـس علیرضـا مـا را دیـده بـود! المیرا هراسان خبردار ایستاد اما من روي برگشتن و نگاه کردن به او را نداشتم. - سلام آقاي شهریاري. - سلام خانم موسوي، خیلی ازت گله دارم! المیرا دستپاچه شد و گفت: - خواست سهیلا بود وگرنه من... - خدا خیر مادرتون بده که ما رو مطلع کرد! المیـرا بـا گونـه هـاي گـل انداختـه نگـاهی بـه مـن کـرد و بـا اشـاره از مـن خواسـت از سـر جـا یم بلنـد شــوم و بیشــتر از ایــن دایــی را معطــل نکــنم. دلــم مــیخواســت زمــین دهــن بــاز کنــد و مــرا درســته ببلعد! بلند شدم و رو به رویش ایستادم اما سرم را پایین انداختم. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay