قسمت 84 به سلامت اي عشق به سلامت اي دوست.... «ميروي شاد و دريغ...بعد اين فاصله ها كمر صبر مرا ميشكند» با احساس نوازش دستی چشمانش را باز کرد. نیما بود به او می خندید -سلام خوابالو صبحت بخیر.سال نوتم مبارک بلند شد و نشست -سلام چرا دیشب بیدارم نکردی. -دلم نیومد.خیلی ناز و آروم خوابیده بودی آه کشید -می خواستم قبل سال نو دعا کنم -من جات دعا کردم.پاشو دست و صورت تو بشو.مامان و بابا هم همین الان رسیدن آرام پتو را کنار زد -حضرت آقا از دل مامانت در آوردی خندید -چه جورم خواست کمکش کند تا از تخت پایین بیاید مانع شد -می تونم خودم نیما.داری خیلی لوسم می کنی باز هم خندید و دستش را گرفت -بده مگه .اصلا می خوای کولیت بدم ،مثل این کره ایها با تصور کولی گرفتن از نیما خندید -نه بابا یه وقت می ندازیم زمین از روی پله ها چشمش به حاج خانم افتاد که داشت ساکی را زمین می گذاشت -سلام مادر جون حاج خانم سرش را بالا کرد و لبخند پر مهری به او زد -سلام عزیزم خواست به قدمهایش سرعت دهد تا زودتر به پایین برسد دستی بازویش را گرفت و مانع شد -یواش تر فاخته...حواست کجاست به صورتش نگاه کرد و به نگرانیش لبخند زد -خوبم نیما!!حواسم هست دستش را گرفت و آرام با هم از پله ها پایین رفتند.حالا دیگر حاج آقا هم داخل آمده بود.با هردو روبوسی کرد و سال نو را تبریک گفت.حاج خانم به آشپزخانه رفت و از همانجا بلند نیما را صدا زد -نیما !مادر کلی وسیله لازم داریم باید بری خرید نیما هم از پذیرایی بلند جوابش را داد -آره می دونم ولی فاخته رو نمی شد تنها بزارم صبر کردم بیاین بعد برم.هر چی می خوای بگو برم بخرم رو به فاخته کرد -من برم خرید بیام باشه.شما هم بالا استراحت کن بی حوصله نفس عمیقی کشید -نمیشه همین پایین باشم.میشینم همین جا کنار بخاری.از جام تکونم نمی خورم چشمانش راضی نبود اما زبانش قبول کرد -باشه .پس دیگه سفارش نکنم صدای پدرش را از پشت شنید -برو پسر جان ما هستیم .نگران چی هستی؟ بالاخره راضی شد.به طبقه بالا رفت .لباس پوشید و برای خرید خانه را ترک کرد. کنار بخاری نشسته بود و گرما بی حال و خواب آلوده اش کرده بود.خمیازه کشید.حاج آقا کنارش نشست -خسته شدی دخترم کمی صاف تر نشست راستش بعله.نیما نمی زاره از جام تکون بخورم. حاج آقا بعد از کمی دل دل کردن،برای گفتن حرفهایش نگاهش را به فاخته دوخت -دوست داری کمی با هم حرف بزنیم تعجب کرد -ال....البته چرا که نه....فقط راجع به چی لبخند دلگرم کننده ای زد که یعنی چیز بدی نیست.عینکش را برداشت.باید کمی برایش توضیح می داد. دیگر با شرایط جدید فاخته بهتر دید کمی راجع به بعضی چیزها با او حرف بزند می خوام یه قصه قدیمی بگم برات بیشتر کنجکاو شد -قصه؟؟ -اوهوم ..قصه دو تا آدم. ..قصه علی و فریده. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay