💔 🍃 نویسنده: 📚 اون روز تا شب به این موضوع فکر میکردم چرا جوری وانمود کردن انگار تقصیر از من بوده.. من دروغ گفته بودم؟ من خودمو مجرد نشون داده بودم؟! من دخترمو قایم کرده بودم؟! اخه مگه من چه گناهی کرده بودم!! درسته الان دیگه به هیچ قیمتی نمیتونم قبول کنم یه روزی عاشق استاد بودم و دیگه نمیتونم حتی به اون عنوان نگاهش کنم.. اما برام سخت بود.. بی محلی سخت بود.. باشه، من توقع عاشقی که ندارم و نمیخوام و حتی مهم هم نبودن برام، ولی چرا این بی محلی آزارم میده.. آزارم داد.. حس حقارت بهم دست داد.. بقول زهرا "پررویی رو از حد گذروندن این آدمای دروغگویِ پر از تجربه و ماهر" سخت بود خودم رو قانع کنم نگاه و طعنه های تند سحر رو نادیده بگیرم.. اما باید قوی میبودم.. مثل اون روزی که سر کلاس اخلاق در خانواده سحر بلند شد و گفت: -استاد مثلا بگین بچها قبل از تحقیق عاشق نشن خو شاید طرف مزدوج باشه اخه..نه بچها؟؟ و ساناز و دوستای چندش تر از خودش که خندیدن و تاییدش کردن... قلبم گرفته شد از این همه بی رحمی.. زهرا دستم رو گرفت و آروم فشار داد یعنی قوی باش.. میدونستم همه از این حریان خبر دار شدن به لطف سحر و ساناز.. و اونقدری این بی حرمتی وحشتناک بود که اقای پارسا بلند شه و رو به سحر بگه: +احسنت خانوم فقط نظرتون چیه درباره ی فکر و ذهن کثیف خانومای شوهر دار و رابطه ی صمیمیشون با مردای زن دار صحبت بشه.. نه؟؟! و چشمکی که چاشنی حرفای تندو تیزش کرد... آه که چقدر حقمون نبود این "تحقیر شدنایی که هیچکدوممون توش مقصر نبودیم" اتمام کلاس که اعلام شد.. مثل همیشه منو زهرا اولین نفر رفتیم سمت در خروجی.. قبل از اینکه خارج بشیم سحر خودشو بهم رسوند و دم گوشم گفت؛ +خوبه اینیکیم داری از راه بدر میکنی فقط،نکنه زن داشته باشه ها... زودی از کنارم رد شد و رفت بیرون.. هنگ کردم.. تقریبا نفسم بالا نمیومد بچها یکی یکی از کنارم رد شدن.. تنه میزدن و رد میشدن... اوتقدر توشوک حرفش بودکه نمیتونستم تکون بخورم.. زهرا دستم رو گرفت و کشوند کنار.. +دورت بگردم ببینمت..سها.. چی گفت بهت.. همه رفته بودن بیرون غیر از زهرا و اقای پارسا... -به قران به جون خودم این دختره رو میشونم سرجاش.. چرا شما اهمیت میدین به حرفای این دختره ی عقده ای اخه.. چی گفت الان... نگاهش کردم از پشت پرده ی اشکام.. -آقای پارسا؟؟! سرشو انداخت پایین.. -خودتون میدونین که من حتی یه بارم به شما نگفتم که بیاین، بیاین..... اشکام اجازه نداد ادامه ی حرفمو بگم... بلند بلند گریه کردم.. چقدر ضعیف شده بودم این روزا.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1